♠جاسوس♠
.・✫・゜・。.
پارت 65
آینوراز ماشین پیاده میشه و سمت شرکت الاسد میره...وارد شرکت میشه....
رو به منشی:آقا هست؟..
منشی:بله خانم بفرمایید...
الاسد به صفحه مانیتور روبه روش چشم دوخته بود و فایل هایی که واسش فرستاده بودن رو چک میکرد با ورود آینورسرشو بالا اورد:تویی؟...تو اینجا چیکار میکنی؟...ولی خوب شد اومدی بیا اینجا این عکسارو ببین....این دفعه دیگه کارشون تمومه...
آینور:اومدم باهاتون حرف بزنم...الاسد درحالیکه به عکسها نگاه میکرد:خب بگو میشنوم...
آینور:من...من حاملم....
الاسد با شنیدن این جمله سریع سرشو بالا اورد:تو چی گفتی؟...مطمعنی؟؟؟...
آینور:اره نزدیکای دوماهمه...خوشحال نشدی؟؟..
الاسد:خب چرا..اما وقت مناسبی نبود...خودت که داری میبینی اوضاعو باید میزاشتی وقت دیگه...
آینور:اومدم ازتون یه چیزی بخوام...
الاسد:چی؟..
آینور:کای رو برش گردونین بابا...اون الان باید کنار منو بچمون باشه نه که...
الاسد با صدای بلندی:بهت گفتم الان وقتش نبود..حالا که شد خودتم باید بسوزی و بسازی اونم تنهایی.... کای کارای مهمتری داره..
آینور با بغض:یعنی منو بچمواستون مهم نیستین؟؟؟...این کار لعنتی از من مهم ترهه؟؟...
الاسد:برو بیرون مزاحم کارم شدی...
آینور:باشه پس حداقل بزارین برم پیشش...بابا لطفا...من واقعا دلم واسش تنگ شده...
الاسد کمی فکر میکنه:به یه شرط...بری اونجا حواست به نقشه ها و برنامه ریزیاشون باشه...به هرحال تو مغز متفکری نه اونا...
آینور:اما من گفتم که دیگه نمیخوام کار کنم...
الاسد:این شرط منه..
آینور:باشه قبول...
الاسد:حواستو جمع کن..بهم میرسونن که کوتاهی کردی یا نه..
آینور با بغض بدون هیچ حرفی از دفتر بیرون میاد...
دستشو روی شکمش میزاره و قطره اشکی از چشمش سر میخوره....
گوشی ییبو زنگ میخوره...
ییبواشکاشو پاک میکنه و جواب میده: الو...
جکسون:الو ییبو...معلوم هست کدوم گوری هستی..چراتلفنتو جواب نمیدادی پسر..دلمون هزار راه رفتتت...
ییبو:معذرت میخوام یکم به تنهایی نیاز داشتم...
جکسون:کجایی؟میخوام بیام پیشت...
YOU ARE READING
▪︎Spy▪︎
Fanfiction"جاسوس" با ورود تروریست ها به کشور چین ؛ سازمان امنیت چین برای شناسایی و دستگیری تروریستها تعدادی از نیروهاشو به عنوان جاسوس به این گروه میفرسته.. وانگ ییبو که سرانجام موفق به ملاقات میشه اما با اتفاقاتی که پیش میاد توسط شخصی به نام شیائو جان از...