[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 31 ]

889 224 134
                                    

زمان سفرشون زودتر از چیزی که فلیکس انتظار داشت به پایان رسید. احساس می‌کرد به اندازه‌ی کافی استراحت و تفریح کرده و حالا دیگه وقت رسیدگی به امور شرکت و شروع کردن مسئولیتاش به عنوان رئیس اونجاست.

بعد از رسیدن به عمارت، تنها کاری که کرده بود گرفتن یه دوش اب گرم با کمک چان بود و بعدش چمدونش رو خالی کرده بود و وسایلی که از بازارچه‌های ساحلی خریده بود رو توی کمدش چیده بود.

حقیقتاً از اینکه به همراه چان به مسافرت رفته بود خوشحال بود. اون پسر تمام تلاشش رو می‌کرد تا فلیکس رو از حال و هوای تیره و تار خودش دربیاره و روی قشنگ زندگی رو بهش نشون بده و فلیکس بخاطر این تلاشش ازش ممنون بود.

هر چند حالا با برگشتن هیونجین، همه‌ی تلاشهای چندساله‌‌ی چان نابود شده بود و هاله‌ی سیاه و تیره‌ی ناراحتی، باز هم داشت روح فلیکس رو در بر میگرفت.

بعد از اتمام استراحتش و چک کردن ایمیل‌هاش، مقابل چان پشت میز توی حیاط عمارت نشسته بود و پسر بزرگتر با مهارت براش فلوت مینواخت. همون فلوتی که ۴ سال پیش، به عنوان هدیه‌ی به فلیکس داده بود اما پسر کوچک تر هنوز برای یاد گرفتنش اقدامی نکرده بود.
به‌قدری با مهارت فلوت مینواخت که فلیکس رو توی خلسه‌ی قشنگی فرو برده بود. انقدر که وقتی نواختنش تموم شد، پسر انگار از یه دنیای دیگه دوباره به دنیای خودش برگشت و معترض لب زد:

- چقدر زود تموم شد! داشتم توی پیچ و خم نتا گم میشدم!

چان لبخندی زد و دستی به پشت سرش کشید. تعریف فلیکس براش خیلی خوشایند و با ارزش بود.

- ممنون. ولی فقط همینقدرش رو کار کرده بودم

- نظرت درمورد یه دوئت چیه؟ من پیانو بزنم و تو روی نوتش فلوت بزن. بنظرم خیلی قشنگ بشه

- بنظر منم چیز خوبی در میاد. اگر شما میخواین چرا که نه! حتما باهم براش تمرین میکنیم!

فلیکس لبخندی زد و جرعه‌ای از چای فرانسوی روی میزش نوشید که صدای چان دوباره توجهش رو جلب کرد.

- قربان
- بله؟

مرد کمی برای گفتن حرفش مردد بنظر میرسید اما درنهایت، نفسی کشید و جملاتش رو به زبون اورد.

- دوستای من فردا شب توی یکی از بارهای محله‌ی گانگنام دور هم جمع میشن و از منم خواستن بهشون ملحق شم.

- چه خوب! پس برای فردا شب مرخصی میخوای؟

فلیکس با شوق استقبال کرد و فنجون خالیش رو روی میز قرار داد اما چان به سرعت دستش رو تکون داد و روی صندلیش کمی جا به جاش شد.

- نه نه! من... هنوز برای رفتن مطمئن نیستم..

- یعنی چی که مطمئن نیستم، چان؟ این یه فرصت خوبه که از فضای عمارت خارج بشی و پیش دوستات وقت بگذرونی.. اگه نگران منی، نباش چون فقط چند ساعته و جوزف حواسش بهم هست

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now