تمام مدت به دیوار سرد چاه تکیه داده بود و ماهو که دقیقا لبه چاه بالای سرش میدرخشید تماشا میکرد
نمیخواست به شرلوک بگه چه اتفاقی داره میوفته ، حالش هر لحظه بدتر میشد
زنجیری که به پاش وصل شده بودو کشید به امید این که باز بشه ولی فایده ایی نداشت
دلش میخواست شرلوک حرف بزنه ولی اون هیچی نمیگفت
حتی وقتی راجب استخون های اون بچه بهش گفته بود شرلوک جوابشو نداده بود
نمیدونست چقدر دیگه زنده اس ، ولی دوس نداشت بدون خداحافظی بره
آب داشت کم کم بالا میومد حالا به زانوش رسیده بود
با لحن ملتمسی فقط برای این که بتونه صدای شرلوکو بشنوه گفت : شرلوک آب داره میاد بالا
اما اون بازم جواب نداد
جان فقط میتونست صدای نفس هاشو بشنوه همینم براش کافی بود، نبود ؟
صدای قدمای سریعش و بعد صدای باز شدنه یه در
شرلوک چیزی زیر لب میگفت که جان نمیتونست بفهمه چیه
احتمالا گوشیو توی جیبش گذاشته بوداما شنید که شرلوک خطاب به یه نفر گفت : دیگه گمشده نیستی ...من پیدات کردم ...من مراقبتم ...
جان سرشو به دیوار سنگی تکیه داد چشماشو بست ، میدونست تقلا فایده ایی نداره آب بالا اومده بود تقریبا به قفسه سینش رسیده بود
شرلوکه نوزم داشت چیزی رو خطاب به یه نفر زمزمه میکرد
و بعد بلند تر گفت : کمک کن پیداش کنم ، کمک کن جان واتسونو پیدا کنم
شنیدن اسمش از زبون شرلوک باعث شد لبخند بزنه ، انگار این آخرین باری بود که اسمشو از زبونش میشنید
آب بالا تر اومد به گردنش رسیده بود
صدایی باعث شد چشماشو باز کنه شرلوک بود کتش تنش نبود یه طناب داخل چاه پرت کرده بود و داشت ازش پایین میومد با لحن نگرانی گفت : تحمل کن جان ...
و بعد توی آب پرید سمت زنجیری که به پاش قفل شده بود رفت و با کلیدی که جان مطمعن بود از یوروس گرفته بازش کرد
جان خودشو بالاتر کشید اما توی بغل شرلوک فرو رفت بازوهای شرلوک محکم نگهش داشته بود و چشماش نگران تمام صورت رنگ پریده جانو برانداز میکرد
طنابو دور کمر جان محکم کرد و بدون این که از خودش فاصله اش بده از لبه چاه بالا رفت
همین که به بالای چاه رسیدن
هردو خودشونو روی چمن های اطراف چاه انداختن
جان نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد
شرلوک اور کتشو برداشت جلوی جان وایساد و اورکتو تنش کرد
اون کت برای جان زیادی بزرگ بود توش خیلی با نمک شده بود ، اما شرلوک لبخند نزد
نگران بود ...
درعوض جان لبخند زد و گفت :بلاخره اومدی ....
هنوز جملش تموم نشده بود که تعادلشو از دست داد ، قبل از این که بیوفته شرلوک توی بغلش کشیدش و با بغضی که جان اولین بار بود توی صدای شرلوک میشنید گفت : جان ....
جان صورتشو توی سینه شرلوک مخفی کرد ، پس اون فهمیده بود
بدنش سست تر شد اما نیوفتاد چون شرلوک توی آغوشش کشیدش
روی زمین نشست و به لبه چاه تکیه داد
جان مثه یه گربه کوچیک که زیر بارون خیس شده توی پالتوی شرلوک خزیده بود و توی بغلش پنهان شده بود
شرلوک جانو توی بغلش بالاتر کشید
اولین بار توی زندگیش بود که دلش میخواست
پلیس و آمبولانس زودتر بیاد
فقط برای این که مطمعن بشه جان هنوز هوشیاره اسمشو صدا زد
و تمام سعیشو کرد که صداش نلرزه
جان به یه نقطه خیره شده بود با وجود این که
همه جا تقریبا تاریک بود اما جان مصمم به یه نقطه خیره شده بود
انگار تو تاریکی چیزی دیده بود
درجواب شرلوک که اسمشو صدا زد گفت : فک کنم دارم میمیرم شرلوک ، احساسش میکنم
ولی اونجوری نیست که انتظارشو داشتم
مردمک های لرزون شرلوک روی صورت جان ثابت شد
حتی توی اون تاریکی ام به وضوح میتونست رنگ پریدگی صورت جانو ببینه
چشماش....شبیه دخمه های تاریک شده بود انگار زندگی توش مرده بود
بازوهاشو دور بدن سست و بی رمق جان محکم تر کرد و با لحن محکمی گفت : قرار نیست بمیری جان
و نمیدونست این لحن محکمش برای دلگرمی دادن به جانه یا برای امیدوار کردنه خودش جان هیچی در جواب شرلوک نگفت هنوزم به همون نقطه خیره بود
شرلوک آروم مچ یکی از دستاشو گرفت نبضش ضعیف بود
بدنش سرد بود شاید به خاطر سرمای آب بود
شرلوک با این جمله به خودش نهیب زد
چون از جواب درست میترسید
جان لبخند زد و با همون لحن آروم و بی رمق گفت : من درد ندارم شرلوک
انگار فک میکرد شرلوک از این شنیدنش خوشحال میشه
ولی شرلوک وحشت کرده بود ، خداروشکر میکرد که جان نمیتونه صورتشو ببینه
این که اون هیچ دردی نداشت توی این لحظه نشونه خوبی نبود
شرلوک حس کرد باید یه کاری بکنه و تنها کاری که موفق به انجامش شد این بود که دو لبه پالتوش که تن جان بودو بهم نزدیک تر کرد تا سرمای کمتری به بدن بی جون جان برسه
بازم صداش زد
این بار مضطرب تر
اما جان بازم با آرامش جواب داد
و باعث شد خیالش یکم راحت تر بشه
به صورت بیحالتش خیره شد
جان آروم بود
بیقراری نمیکرد
فقط آروم بود
انگار قبول کرده بود که داره میمیره و این شرلوکو عذاب میداد
شرلوک حالا شبیه تنها کسی که نبود ، شرلوک هلمز بود
شبیه بچگیاش شده بود اون موقع که ساعت ها توی جنگل میدویید و دوستشو صدا میزد
اون موقع که اشک دیدشو تار میکرد و باعث میشد بخوره زمین
اما باز بلند میشد
ویکتورو صدا میزد و تا شب این کارو ادامه میداد تا وقتی که مایکرافت و پدرش میومدن و برش میگردوندن خونه
و اون تا صبح زجه میزد
به حدی که عموشون مجبور شد حافظشو پاک کنه تا از درد و رنجش کم بشه
و شرلوک اون تراژدی رو برای خودش تبدیل به یه چیز دیگه کرد تا کمتر عذاب بکشه
جان اینبار خودش به حرف اومد
انگار از سکوت شرلوک ترسیده بود
آروم و شمرده شمرده گفت: دلم میخواست الان لندن میبودم ، یه بار دیگه با دستبند به تو بسته میشدم
همراهت تو کوچه ها فرار میکردم
یا بازم با یه قول بی شاخ و دم که داشت تورو خفه میکرد درگیر میشدم ، دوباره میدیدمت که روی مبلت نشستی و مدام میگی همه چی خسته کنندس یا غر میزنی که چرا پرونده نداری ، دوباره سیگاراتو قایم میکردم تا مثه خل و چلا دنبالش بگردی ، دوباره لپ تاپمو کش میرفتی و سر خود جملات وبلاگمو عوض میکردی منم باهات قهر میکردملحنش آروم تر شد و گفت :
شایدم فقط دلم میخواد روی مبلم توی آپارتمانمون
میمردمو بعد با لحن خسته ایی گفت : توچی؟
شرلوک سعی کرد بغض وحشتناکی که به گلوش چنگ زده رو خفه کنه و گفت : دلم میخواد برگردم روز اول، همون جایی که برای اولین بار دیدمت ، و بهت میگفتم ازت خوشم میاد ، نمیدونم دوس داشتم تو چه زمانی باهات باشم فقط میدونم دلم میخواد برگردم و این بار مثل ترسوها خودمو قایم نکنم .....
بعد روبه جان که بازم ساکت شده بود گفت : جان؟
اینبار جان چند ثانیه دیر تر جواب داد
درحالی که نفس هاش سخت تر بالا میومد
یه صدای ناله مانند از خودش درآورد
شرلوک لبخند غمگینی زد و گفت : بیا باهم فرار کنیم .....
جان خندید
و زخم روی قلب شرلوک عمیق ترشد
جان یه تقلای کوچیک برای بالاتر کشیدنه خودش توی آغوش شرلوک کرد اما بی نتیجه موند
بدنش بی حس تر از اونی بود که همراهیش کنه
پس بینیشو به سینه شرلوک چسبوند و گفت : یه کاری برام بکن
چشمای شرلوک روی جان ثابت موند
جان زیر لب گفت : اونجا بشین ...
و با وجود این که نمیتونست دستاشو حرکت بده
شرلوک رد نگاهشو دنبال کرد جان درست به یه نقطه نزدیک، روبه روی خودش اشاره میکرد
با وجود این که دلش نمیخواست حتی یه میلی متر از جان فاصله بگیره
اما لحن پر از التماس جان نزاشت باهاش مخالفت کنه بدن جانو به لبه چاه تکیه داد و از جاش بلند شد
درست روبه روی جان نشست و بهش خیره شد
جان با چشماش سرتا پای شرلوکو برانداز کرد
انگار داشت یه کاری میکرد
انگار داشت نکته برمیداشت ، شاید داشت به خاطر میسپرد لبخند کم رنگی گوشه لبش بود و چشماش روی شرلوک ثابت بود
و بعد چشماشو بست
شرلوک دوباره جانو توی آغوشش گرفت و اینبار با صدای لرزونی اسمشو صدا زد
جان لبخند زد و با آرامش خاطر گفت : میخواستم آخرین چیزی که میبینم تو باشی
و انگار چشماشو بسته بود تا تصویر شرلوکو همون طور کامل و بی نقص توی حافظش نگه داره شرلوک دیگه نتونست تحمل کنه ، دیگه نمیخواست که تحمل کنه
نمیخواست پنهان بشه ، براش مهم نبود جان بعدا چیکار میکنه
برای یه لحظه ترجیح داد به هیچی بجز همین ثانیه فک نکنه
صورتشو جلو برد و لباشو روی لبای سرد جان فشار داد
کارش شبیه تنها چیزی که نبود بوسه بود
ولی دست برنداشت همون طور ثابت موند و حس کرد گوشه لب جان کمی بالا رفت
شاید لبخند زد
با صدای آژیر ماشین پلیس و چراغ های آمبولانس حس کرد ته دلش گرم شده
با خوشحالی روبه جان که حالا صورتش توی سینه شرلوک مخفی شده بود گفت : جان ...بلاخره اومدن ..
اما یه لحظه چیزی احساس کرد ، بدنش از اون فکر یخ زد .....نفسای نیمه گرم جان دیگه از پیراهنش عبور نمیکرد و به قفسه سینش نمیخورد
میترسید نبضشو بگیره، از چیزی که ممکن بود بفهمه میترسید
فقط صداش زد چشماش تار شد ، فهمید به خاطر اشکه
دوباره صداش زد
اما دیگه از جواب خبری نبود
اشکاش روی گونه استخوانیش سرازیر شد و پایین روی پیراهن ارغوانیش چکید
بازوهاشو بیشتر دور جان حلقه کرد به خودش فشارش داد
و بعد آروم روی زمین خوابوندش صورت سردشو نوازش کرد و بهش خیره شد
آروم خوابیده بود
هیچ اثری از درد توی چهرش نبود
موهای نمدارش روی پیشونیش ریخته بود
پالتوی بزرگ شرلوک عین یه کیسه خواب اونو تو خودش جا داده بود
اون خوب بود ، فقط خسته بود ، باید میخوابید
لستراد به سرعت از ماشین پیاده شده
سمتشون دویید و همراهش چندتا از تکنسین های اورژانسم بودن
دور جان حلقه زده بودن و سعی داشتن وضعیتشو برسی کنن
شرلوک به لبه چاه تکیه داده بود نگاهش هنوزم از بین آدمایی که روی سر جان بودن روی جان فیکس شده بود
لستراد خودشو به شرلوک رسوند و با تردید پرسید : شرلوک حالت خوبه ؟ زخمی شدی؟
YOU ARE READING
"I" that "am lost" Oh, who will find me?...
Fanfiction*کامل شده * *داستان حاوی اسپویل قسمت آخرفصل چهارم میباشد * The game is on