قهر بسه

1.5K 244 49
                                    

:باشه مامان.. باشه باشه.. نه مواظبم.. اوکی می‌بینمت.
جیمین پنج دقیقه‌ای بود که داشت با مادرش صحبت می‌کرد و بالاخره صحبتش تموم شد.
خودشو رو مبل پرت کرد: بچه‌ها برنامتون برای تعطیلات چیه؟

*پرسیدن نداره جیمینی. معلومه که می‌ریم پیش خانواده‌هامون. هرچند دلم برای شما هم تنگ می‌شه.
تهیونگ بعد از اتمام حرفش خودشو پرت کرد بغل جیمین و ادامه داد:خیلی دلم برات تنگ می‌شه جیمینی.

جیمین هم تهیونگو تو آغوشش فشرد: منم همینطور تهیونگاا.

+ خودت برنامت چیه؟
هوسوک از جیمین پرسید.

جیمین جواب داد: آه نمی‌دونم هیونگ. مامانم زنگ زد گفت امسال حتما باید پیششون باشم.

جین جواب داد: البته که باید بری. اونا خانوادتن!

جونگکوک با دقت به صحبت‌ها گوش سپرد. خب اینطور که معلومه، تعطیلات سال جدید قراره تو بوسان سپری بشه. این مسلمه که اگه جیمین بخواد بره بوسان، جونگکوک هم همینکارو انجام می‌ده... چون اون کپی کته جیمین هیونگشه!
.
.
.
.
جونگکوک رو تخت دراز کشیده بود و جیمین کنارش نشسته بود.مدام وول می‌خورد و شک داشت که باید اینو با جونگکوک درمیون بزاره یا نه.

جونگکوک که بی‌قراری دوست‌پسرشو دیده بود، نشست و دست‌های جیمینو گرفت. بوسه‌ای به خط‌فکش زد و گفت: نمی‌خوای بگی چی‌شده؟

جیمین سری به نشونه تایید تکون داد و لباشو تر کرد:امم.. تو هم میای بوسان. درسته؟

جونگکوک سری تکون داد و گفت: بنظرت ولت می‌کنم؟ من هرجایی که تو باشی هستم!

جیمین لبخند زد و گفت: به نظرت.. وقتش نیست درمورد خودمون به خانواده‌هامون بگیم؟

جونگکوک شوکه از سوالی که انتظارشو نداشت، کمی توی جاش تکون خورد و سعی کرد جوری جواب جیمین رو بده تا ناراحت نشه: چیز.. من.. من فکر میکنم الان وقتش نیست یعنی... یه مدت بهتره صبر کنیم. هوم؟

جیمین انتظار مخالفت جونگکوک رو نداشت. شاید فکر می‌کرد اونم مثل خودش مشتاق باشه تا رابطشونو اعلام کنه. پس سری تکون داد و با لبخندی کمرنگی که تلخیشو فقط خودش حس می‌کرد، گفت: خیلی خب.. پس هروقت تو امادگیشو داشتی می‌تونیم بگیم عزیزم. بخوابیم؟

جونگکوک هم متوجه دلگیری جیمین شد اما.. اون هنوز امادگیشو نداشت پس فقط پتو رو روی سرشون انداخت و جیمین رو تو بغلش گرفت تا بخوابن.
.
.
.
.
4/1/2016

: جیمیناااا.. همه چیو گرفتی؟
جونگکوک وقتی تو اشپزخونه بود داد زد.

جیمین از تو اتاق جواب داد: ارههه.. الان میاااام.

یونگی روی مبل نشسته بود و قصد داشت برای غروب به زادگاهش بره. جیمین از اتاق بیرون اومد و به اشپزخونه رفت تا لقمه نون تست و شکلاتی که جونگکوک براش اماده کرده بود رو بخوره. توجهش به یونگی جمع شد. به سمتش رفت و دست‌هاشو مقابلش باز کرد: دلم برات تنگ می‌شه هیونگ..

(Damn chocolate)شکلات لعنتیOù les histoires vivent. Découvrez maintenant