15.انتقام💥

2K 349 88
                                    

جیسونگ صندلیو کشید عقب و نشست
=آفرین پسر خوب صبحونتو زودتر بخور که مدرست دیر شده
_چرا مثل بچه ها باهام حرف میزنی؟
=چون به قول جیمینی هیونگت فندقی بیش نیستی
_حال هیونگم خوبه؟
=آره
همون موقع جیمین از اتاق بیرون اومد و وارد آشپزخونه شد
÷صبح بخیر حالت خوبه جیسونگ
جیمین دستشو روی سر جیسونگ کشید
_خوبم هیونگ تو خوبی؟
÷خوبم
_چرا هوا به این گرمی یقه اسکی پوشیدی؟
÷همینجوری یکم سرده ...فلیکس بیدار نشده؟
=نمی‌دونم الان میرم بهش سر میزنم
کوک لیوان آب پرتقالو جلوی جیمین گذاشت و وارد اتاق فلیکس شد ...فلیکس دراز کشیده بود اما چشاش باز بود
=فلیکس پاشو بیا صبحونه بخور
×جوری وانمود می‌کنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
=هیس جیسونگ میشنوه .....هیونجین کو؟
×نمیدونم
جونگوک به آشپزخونه برگشت
÷بیدار شده؟ حالش خوبه؟
=آره هیونجین نیست
÷چی؟ کجاست؟
=نمی‌دونم الان بهش زنگ میزنم
کوک با گوشی هیونجین تماس گرفت اما صدای زنگش از داخل اتاق اومد
=کجا رفته گوشیشو نبرده!
÷یعنی چی! صبح به این زودی کجا رفته آخه
جیمین از سر جاش بلند شد و رفت تو اتاقش گوشیشو برداشت ...اما به محض اینکه اونو برداشت گوشیش زنگ خورد
÷بله؟
صدای سانگ شنیده شد
#بهتره دنبال هیونجین نگردی اون پیش
منه
÷عوضی .....بهش کاری نداشته باش
#فکر پیدا کردنشو از سرت بیرون کن
÷چی از جون زندگیمون میخوای؟
#خودت خوب می‌دونی که هدف من چیه به نظرت این بچه ها چه حالی میشن وقتی بفهمن سهم الارثشونو ازشون مخفی کردی!
جیمین ساکت شد.....
#چیه حرفی برای گفتن نداری نه؟
جونگوک با مرکز تماس گرفته بود تا رد شخص پشت خطو بزنن
÷به زودی پیدات میکنم وای به حالت اگه اذیتش کنی
تماس قطع شد .....جیمین با اعصاب خورد دستشو روی پیشونیش گذاشت
=به بچه ها گفتم ردشو بزنن
÷فکر کردی اون قدر احمقه که بتونیم ردشو بزنیم؟
=کار خودشه نه؟
÷اره
=چجوری هیونجینو برده؟
÷نمیدونم‌ کوک نمی‌دونم
همون لحظه از مرکز تماس گرفتن و گفتن رد سانگو زدن
=جیمین بچه ها ردشو زدن من میرم دنبالش
÷منم‌ میام
=باشه عجله کن
بعد از رفتن جیمین و جونگوک ....جیسونگ یک ساعت تمام به میز صبحونه ی دست نخورده زل زده بود .....نه چیزی میخورد و نه کاری میکرد فلیکس از پشت سر دستشو روی شونش گذاشت و گفت:
×نمیخوای بری مدرسه؟
_تو این وضعیت؟ عمو سانگ هیونجینو دزدیده
×شنیدم!
_مهم‌ نیست برات؟
×نگران نباش نجاتش میدیم
_چرا زندگیمون اینجوری شده فلیکس؟
×نمیدونم ....من باید برم یه جایی کار دارم
_کجا؟
×زود برمی‌گردم
_فلیکس نرو من میترسم ممکنه عمو سانگ بیاد سراغم
×نترس جیسونگ درو قفل کن و برو تو اتاقت هیچ اتفاقی نمیفته
_فلیکس نرو هیونگم‌ نیست کوکا هم که رفته من تنهایی میترسم خواهش میکنم نرو
×زود برمی‌گردم جیسونگ
فلیکس جیسونگو با چشم های ملتمس تنها گذاشت شاید اگه میدونست که جیسونگ چقدر بهش نیاز داره هرگز تنهاش نمیذاشت!
فلیکس سوار تاکسی شد و حرکت کرد
اون شب گذشته با چند تا از بچه های مدرسه که میدونست فن تهیونگ هستن صحبت کرده بود و یه آدرس پیدا کرده بود
وقتش رسیده بود تا کینشو به بدترین شکل ممکن نشون بده! اون با برداشتن اسلحه ی جیمین از توی کشوی میزش میخواست اولین کار خطرناک زندگیشو انجام بده بدون اینکه نگران عواقبش باشه
وقتی به آدرس مقرر شده رسید پیاده شد....... یه خونه ویلایی دوبلکس تو یکی از بهترین مناطق سئول!
باید یه راهی پیدا میکرد تا وارد خونه بشه و این اصلا کار راحتی نبود پس ترجیح داد صورتشو بپوشونه و به عنوان کارمند اداره ی مالیات زنگو بزنه
*بله؟
فلیکس عینک آفتابیشو رو چشمش تنظیم کرد و کلاهشو پایین تر کشید
×مامور مالیات هستم باید برای پاره ای از توضیحات تشریف بیارین دم در
در باز شد! فلیکس نیشخند زد موفق شده بود! وارد خونه شد حیاط دلبازی داشت پر از درخت و بوته های گل بود و عطر گل ها تو حیاط پیچیده بود
تهیونگ در ورودی خونه رو باز کرد و با لبخند گفت:
*سلام فلیکس!
فلیکس تازه متوجه شد که تهیونگ آدم ساده لوحی نیست! و اون کسی که حماقت کرده خودشه! اما نمیتونست جا بزنه
عینکشو برداشت و گفت:
×کفتار کثیف
تهیونگ وارد خونه شد فلیکس بلافاصله دنبالش راه افتاد
*اهل نوشیدنی هستی؟
فلیکس با دیدن سالن خونه دهنش باز مونده بود هرجارو نگاه میکرد چشمش میخورد به عکس جیمین ......حتی عکسای اون شب لعنتی رو هم به دیوار چسبونده بود ....بدن نیمه ی برهنه ی برادرش.... در حالی که وسط گلبرگ های گل سرخ نشسته بود و توسط تهیونگ بوسیده میشد .....فلیکس احساس گرمای شدیدی میکرد
بیشتر عکسا متعلق به چند سال پیش بودن، وقتی که جیمین‌ کم سن و سال تر بود
*به نظر میاد گیج شدی!
×این عکسا .....
*من حتی میتونم بگم کدوم عکس متعلق به چه زمانیه و اون لحظه جیمین مشغول چه کاری بوده
فلیکس بیش از پیش متعجب شده بود
*من جیمینو حفظم پسر!
×اگه حفظ بودی می‌فهمیدی که برادرم هیچ علاقه ای بهت نداره
*اون فقط جلوی علاقشو میگیره .....بخاطر شماها اینکارو می‌کنه چون همه ی زندگیشو وقف شما کرده
×توی لعنتی از کجا پیدات شد!
*اولین بار تو یه بار دیدمش اون موقع سنش کم تر بود کارآموز بود
×برام مهم نیست کجا دیدیش مهم اینه که اون تورو نمیبینه
*کسی که باید دست از سر جیمین برداره شماها هستین چرا نمیذارین برای زندگیش تصمیم بگیره
×داری مزخرف میگی
*من از جیمین‌ دست نمیکشم فلیکس خودتو خسته نکن
×تو خلافکاری! تو یه آدم مریضی
*نه تو با این حرفا درواقع داری ازم تعریف می‌کنی
فلیکس با اخم گفت:
×چی؟ تعریف؟
*آره تعریف
تهیونگ از روی صندلی بلند شد و بعد گلاس مشروبشو تا قطره ی آخر سر کشید و گفت:
*من ....کیم تهیونگ.....پسر کیم چانگسو هستم .....و کسی اینو نمیدونه
×تو......تو پسر کیم چانگسو هستی!؟
*درسته!
فلیکس از شدت بهت زدگی چند قدم عقب رفت بعد در کمال ناباوری گفت:
×تو پسر رئیس جمهوری!؟؟؟
تهیونگ نیشخند زد
×این امکان نداره!
تهیونگ روی مبل نشست و پاهاشو رو میز گذاشت و روی هم انداخت و گفت:
*تا حالا چیزایی مثل پول شویی قاچاق آدم کشی به گوشت خورده؟
فلیکس لال شده بود!
*باید بدونی که چانگسو هیچ رحمی نداره! و البته با کسی هم شوخی نداره فلیکس این بچه بازی نیست! جیمین دیر یا زود تسلیم من میشه
×چرا....دست از سرمون ....برنمیداری!
*چون من برای اولین بار عاشق شدم...و تو خیلی اشتباه کردی اومدی اینجا تو یه پسربچه ی احمقی
×من پسربچه نیستم!
*هستی و انقدر احمقی که اون اسلحه رو پشت کمرت مخفی کردی و وارد خونه ی کسی شدی که حتی نمیشناسیش
فلیکس آب دهنشو قورت داد
*فکر کردی من این چیزارو به هرکسی میگم! نه فقط در یه صورت میگم .....در صورتی که اون آدم فاصله ای با مرگ نداشته باشه!
×تو منو تهدید میکنی؟
*نه دارم بهت خبر میدم
فلیکس اسلحشو از پشت کمرش درآورد و به سمت تهیونگ نشونه گرفت
تهیونگ با خنده گفت:
*تو حتی بلد نیستی اونو چجوری تو دستت نگه داری
×خفه شو
*بذارش کنار بچه
×برام مهم نیست پسر رئیس جمهوری ...فکر کردی اهمیتی میدم؟ برا من تنها چیزی که مهمه برادرمه ....اگه قرار باشه کسی اذیتش کنه اهمیتی نمیدم اون شخص پسر رئیس جمهوره یا یه آدم بی نام و نشون
*خوبه! دل و جراتت به جیمین رفته
فلیکس اسلحه رو محکم تر تو دستش گرفت و در حالی که چهره ی برافروختش لحظه به لحظه عصبی تر میشد اسلحه رو به سمت قلب تهیونگ نشونه گرفت
×بهتره توام اینو بدونی که من سر جیمین با هیچکس شوخی ندارم!
و به محض گفتن این جمله در کمال ناباوری شلیک کرد تهیونگ که فکر نمیکرد فلیکس این کارو بکنه با تعجب دستشو روی پهلوی زخمیش گذاشت .....شانس باهاش یار بود که نشونه گیری فلیکس خوب نبود!
*تو.....تو به من....ش...شلیک کردی!
فلیکس با تمام توانش شروع به دویدن کرد.......
جیمین و جونگوک با ناامیدی به خونه برگشتن اونا نتونسته بودن سانگو پیدا کنن جیمین نگران بود تمرکز نداشت و خیلی خسته بود
=نگران نباش جیمین پیداش میکنیم
÷اگه بلایی سرش بیاره‌ چی؟
=اون فقط میخواد تورو تحت فشار بذاره تا رضایت بدی بچه ها برن‌ پیشش مطمئن باش کاری نمیکنه
کوک کنار جیمین نشست دستشو دور شونش حلقه کرد و گفت:
=بهت قول میدم درست میشه باشه؟
÷کوک تو دیگه باید بری خونت خانوادت نگرانت میشن
کوک لبخند غمگینی زد و گفت:
=من کسیو ندارم
جیمین به کوک نگاه کرد
=وقتی هفده سالم بود از دستشون دادم
÷اخه چطوری؟؟؟؟
=پدرم پلیس بود اون عاشق کارش بود یه پلیس با صداقت و درستکار ...... یه روز که داشتم از مدرسه برمیگشتم دیدم کوچمون شلوغه جلوی خونمون نوار زرد کشیده بودن......
کوک سرشو پایین انداخت و ادامه داد
=پدر و مادرم کشته شده بودن اگه منم اون روز خونه بودم میمردم!
÷وای! آخه برای چی؟ کی این کارو کرده بود؟
=قاتلشونو دستگیر کردن اون یکی از مجرمایی بود که پدرم دستگیرش کرده بود ....پونزده سال تو زندان بود و به محض آزاد شدن اومد تا از پدرم انتقام بگیره
÷کوکا....من خیلی متاسفم .....من نمی‌دونستم
=مشکلی نیست جیمین
÷حتما خیلی سخت بوده برات
=خیلی .....اما زندگی ادامه داره .....جیمین من تا آخرش کنارتم و بهت قول میدم کمکت کنم تا همه ی اینارو پشت سر بذاری
÷این قضیه هر روز خطرناک تر میشه کوک نمی‌خوام مشکلی برات پیش بیاد اگه اتفاقی برات بیفته......
=جیمین! نگران من نباش
جیمین با نگاه قدر شناسانه ای به کوک نگاه کرد و گفت:
÷امیدوارم بتونم برات جبران کنم
=این منم که باید جبران کنم بخاطر همه ی کارایی که باهات کردم
÷خب منم تلافی میکردم!
کوک خندید اما خیلی سریع خندش محو شد
=بچه ها کجان؟
÷اوه حواسم به هیونجین بود یادم رفت بهشون سر بزنم
با زنگ خوردن گوشیش دوباره قلبش شروع چ کرد به تند تپیدن
=کیه؟
÷از ادارس شاید هیونجینو پیدا کردن
=جواب بده
÷بله؟رئیس کیم؟‌ شمایین؟! چی؟؟؟؟؟؟
=چی شده؟
÷نه!
=چی شده جیمین؟
گوشی از دست جیمین سر خورد
=جیمین چی شددددده؟
÷فلیکس ....بازداشتگاهه
=چی؟ چراااا؟
÷به.....به جرم تیراندازی
=چی داری میگی! اون که اسلحه نداره
÷اون....به تهیونگ شلیک کرده!
=واااای
کوک دستشو تو موهاش فرو کرد و با ترس پرسید
=زندست؟
÷بیمارستانه ......بیچاره شدم کوک .....بیچاره شدم
=نمیخوای بگی که اون با....اسلحه ی تو‌ شلیک کرده!
÷خودت چی فکر می‌کنی
=واااااای
جیمین نمیدونست نگران هیونجین باشه یا دنبال سانگ بگرده یا به فکر آزادی فلیکس باشه ....از همه بدتر اینکه باید برای اینکه با اسلحش به شخص دیگه ای شلیک شده بود پاسخگو باشه و این به معنی این بود که روزای سختی در انتظارشه.......
جیسونگ تو اتاق پشت در بسته نشسته بود و به دستای لرزونش نگاه میکرد حالا دیگه کسی حواسش به اون نبود .....و اون نمیدونست تو اوضاع وحشتناکی که توش گیر کرده باید به کی پناه ببره و از کی‌ کمک بخواد

جنایتی به نام عشق Where stories live. Discover now