🍁شایا🍁
هر بار خودش بهم غذا میداد و پانسمان زخم هام رو عوض میکرد!
با کمکش روی تخت نشستم.
بدنم هنوز کوفته بود و سرمم گیج میرفت وقتی میخواستم بلند بشم و بشینم.
دکترم میگفت شانس آوردم که ضربه خوردگی و شکستگی سرم باعث فراموشی یا به کما رفتن و یا حتی مرگم نشده!کنارم نشست و روی پانسمان سرم رو نوازش کرد و گفت:
دردت کمتر شده یا مسکن بزنم برات؟!سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم:
دردم کمه و فقط احساس ضعف میکنم!لبخند تلخی زد و با اخمی گفت:
از بس میخوابی و وعده های غذاییت رو نمیخوری...خب یکم به حرف هام گوش بده...انگشتش رو زیر چشمم کشید و گفت:
بیا نگاه کن زیر چشمت هم گود افتاده و کبود شده...دستش رو پس زدم و با اخمی گفتم:
مسکن هایی که بهم میزنی خواب آورن...میگی چیکار کنم وقتی پلک هام سنگین میشن و روی هم میان؟!دستش این بار روی شونه ام نشست و گفت:
خیله خب چرا عصبی میشی پسره خوب...از این به بعد همراه وعده های غذاییت بهت مسکن میدم!با بغض چشم ازش گرفتم.
چرا دروغ بگم بعد اون اتفاق کلی ازش دلخور بودم و سخت میتونستم ببخشمش!متوجه ی نگاه بغض آلودم شد و اومد جلو تر و بدنم رو به آغوش کشید و روی سرم و صورتم و گوشم و شونه ام رو بوسید و آروم و زمزمه وار لب زد:
اصلا هر جور تو بخوای عزیزم...ببخشید...فقط نزار اشکت بشینه روی صورتت و قلبم خون گریه کنه!از دو طرف صورتم گرفت و روی پیشونیم رو بوسید و خیره به چشام لب زد:
نریز تو خودت دردت رو...بگو...بگو خرابم کن اما خودت رو خراب نکن!نفسی گرفتم و با بغض لب زدم:
پاشا...من خیانتی نکردم...اما...اما...اون روز به اندازه ی یه خیانتکار شکستم!