دیگه براش عادی شده بود هربار که چشماشو باز میکرد توی اتاقش توی بیمارستان بود
روی پهلو چرخید تا پنجره اتاقو ببینه
آفتاب اول صبح بی رمق داشت میتابید ، تقریبا همه سعیشو کرده بود ابرارو کنار بزنه و خودنمایی کنه
دلش میخواست بوی بارونو حس کنه یا شاید بره بیرون قدم بزنه
ولی فعلا اسیر این تخت و اتاق شده بود
روی تخت نشست و سرم رو اینبار آروم از دستش بیرون کشید سمت کمد توی اتاق رفت و لباساشو عوض کرد
بی هدف توی بیمارستان میچرخید و زیر لب با خودش زمزمه میکرد
چرا دیگه باهام حرف نمیزنی .....
گوشه یه راهروی خلوت روی زمین نشست و سرشو بین دستاش گرفت موهاشو بهم ریخت
با صدای مولی به خودش اومد
مولی نگران سمتش دوید و کنارش روی زمین نشست با نگرانی که سعی ایی برا پنهان کردنش نداشت گفت : حالت خوبه ؟ چرا اینجا نشستی ...
شرلوک سعی کرد چیزی بگه اما نمیدونست چی
چی باید میگفت ؟ چرا اینجا بود ؟
مولی لبخند زد و گفت : دنبال جان میگردی نه ؟آره ....داشت دنبال جان میگشت ، دورغای مایکرافتو باور کرده بود ، میخواست حقیقت باشه دلش میخواست همین یه بار راست گفته باشه
مولی دست شرلوکو گرفت و وقتی دید پسش نزد لبخندش عمیق تر شد آهسته گفت : میبرمت پیشش ، بیا
شرلوک سردرگم دنبال مولی راه افتاد
تا وقتی به یه اتاق رسیدن
مولی درو نیمه باز کرد و خودش دم در وایساد
با لبخند به شرلوک اشاره کرد بره تو
شرلوک چند ثانیه به چهره مهربون مولی خیره شد و بعد با قدمای آهسته وارد اتاق شد
جان مثل اخرین باری که دیده بودش روی تخت توی یه خواب عمیق بود
با این تفاوت که اینبار صورتش رنگ گرفته بود دستگاه مانیتورینگ ضربان قلبشو نمایش میداد
و اون صدا ...صدای قلبش ..برای یه لحظه باعث شد شرلوک یه نفس راحت بکشه
آهسته به تختش نزدیک شد و با تردید دستشو توی دستاش گرفت
دستش حالا گرم بود ، هیچ شباهتی به جان دیروز نداشت غیر از این که هنوز آروم خوابیده بود
با لمس شرلوک تکون آرومی خورد و چشماش باز شد
نگاهش اطراف چرخید و روی شرلوک ثابت موند
لبخند محوی زد و زیر لب زمزمه کرد : شرلوک ..
شرلوک خشکش زده بود ، بعد از دیروز باورش نمیشد داره چی میبینه ، ولی اون چشما ...اون چشما دروغ ، توهم یا خواب نبود
جان دستشو فشار آرومی داد و گفت : چرا اینجوری بهم زل زدی ...مگه مرده دیدی ..
شرلوک زبونشو با لباش خیس کرد و گفت : باورم نمیشه ....جان ...
جان خندید : میخوای دوباره بمیرم ؟
شرلوک اخم کردحتی شوخیشم باعث میشد بدنش به لرزه بیوفته
خم شد و بوسه کوتاهی به لبای جان که هنوز رد لبخند روش مونده بود زد
و بعد عقب کشید
با دیدن قیافه خجالت زده جان راضی از کارش لبخندی زد
لپای جان گل انداخته بود و چشماش هرجایی بجز صورت شرلوکو نگاه میکرد و لباش جمع شده بود
شرلوک موهای جانو از روی پیشونیش عقب داد و گفت : قیافتو اینجوری نکن ، وگرنه جلوی خودمو نمیگیرم
گونه های جان سرخ تر شد ولی برخلاف صورتش که خجالت زده بود و نشون میداد میخواد خودشو قایم کنه
آهسته دستشو تکیه گاه کرد روی تخت نشست و صورت شرلوکو با دستاش قاب گرفت اینبار خودش برای بوسیدنش پیش قدم شد و زمزمه کرد : من ازت خواستم جلوی خودتو بگیری ؟
با سرفه مایکرافت جفتشون با تعجب سمت در برگشتن
مایکرافت با حالت پوکری گفت : حالا وقت واسه این کارا زیاده ، منو بگو میخواستم خودم بیارمت پیشش ، از کی اینجایی ؟
شرلوک به جان که با خجالت سرشو پایین انداخته بود زیر چشمی نگاه کرد و دستشو محکم توی دست خودش نگه داشت با شصتش پشت دست جانو نوازش کرد و گفت : به تو بود انقد لفتش میدادی تا صدتا کفن بپوسونممایکرافت خندید و گفت : هروقت از دوست پسرت دل کندی بیا پایین
مامان بابا توی سالن منتظرتن کل دیشبو توی راه بودن
البته میتونم بهشون بگم صبر کنن چون شرلوک فعلا لباش گیره و نمیتونه تکون بخورهصورت جان حالا کاملا سرخ شده بود ، شرلوک با فشار انگشتای جان کف دستش متوجه خجالتش شد و با لحن اعتراض آمیزی گفت : مایکرافت !
مایکرافت نیشخندی زد و بی حرف از اتاق بیرون رفتبرف داشت کم کم روی زمین مینشست و همه جارو سفید پوش میکرد
اما انقدر بیصدا بود که هیچکس متوجه اومدنش نمیشد
هوا به تاریکی میزد ولی نور خیابون هرچقدر که شب برای تاریک کردنه آسمون زحمت کشیده بودو روی زمین با روشناییش جبران کرده بود
بیشتر توی مبل شرلوک فرو رفت و با پایین بافت رنگیش بازی کرد
آتیش شومینه سر به زیر و مطیع داشت زبونه میکشید و اتاقو گرم و روشن میکرد
به شرلوک که داشت با جدیت تمام ویولنشو کوک میکرد خیره شد و لبخند زد
تا اومدنه بقیه یه ساعت فرصت داشتن
قبل از این که بتونه چیزی بگه شرلوک شروع به نواختن کرد
اولین بار بود همچین قطعه عاشقانه ایی رو ازش میشنید
قبلا بیشتر باخ مینواخت ولی الان ...
مدت ها بود داشت روی این آهنگ کار میکرد
و امشب بلاخره هدیه کریسمسش آماده شده بود
جان با تمام وجود بهش گوش میداد و چشماش تک تک اجزای بی نقص صورتشو از نظر میگذروند
وقتی قطعه تموم شد و اتاق توی سکوت فرو رفت
شرلوک بلاخره به خودش جرعت داد چشماشو باز کنه تا ریکشن جانو ببینه
با دیدنه قیافه خوشحاله جان لبخند رو لبش نشست ، پس خوشش اومده بود
پشت گردنش دست کشید و گفت : ساختنش یه خورده سخت بوداما جان بی توجه به حرفاش از جاش بلند شد سمتش رفت جلوش وایساد و روی نوک پاش بلند شد دستاشو دور گردن شرلوک حلقه کرد
لباشو روی لبای شرلوک گذاشت و بوسه رو انقدر ادامه داد که هردو نفس کم آوردن
جان عقب کشید اما از شرلوک فاصله نگرفت صورتشو توی سینه شرلوک پنهان کرد و زیر لب گفت : قشنگ ترین چیزی بود گوشام تا امروز شنیدن
اولین بار بود شرلوک جانو اینجوری میدید
هنوز باورش نشده بود جان ماله اونه بعد از یه سال هنوزم باورش براش سخت بود ...
جان لبخند زد و قفسه سینه شرلوکو بوسید زمزمه کرد : بیا باهم فرار کنیم شرلوک ...
شرلوک بازوهاشو محکم تر دور جان حلقه کرد و با همون تُن صدای پایین گفت : منم عاشقتم جان
STAI LEGGENDO
"I" that "am lost" Oh, who will find me?...
Fanfiction*کامل شده * *داستان حاوی اسپویل قسمت آخرفصل چهارم میباشد * The game is on