کندن پوست لبش چیزی نبود که جدیدا بهش اعتیاد پیدا کرده باشه، اما هنوزم مثل همیشه بعد از اتمام عملیات دردناک میشد.
این عادت رو خیلی جدی دنبال میکرد و اکثرا تا مزه ی خون زیر زبونش نمیومد ول کن نبود.
جوری که جنی اعصابش رو درگیر کرده بود هم دخلی به ماجرا داشت، چون جونگکوک هیچوقت بعد از خرذوقی مطلق جمله ی "من فقط چندبار غیر مستقیم برخورد داشتم ولی حاضرم قسم بخورم اون کلمه تیکه کلامشه." رو نشنیده بود.
سعی میکرد حداقل بهش فکر نکنه اما شدیدا زوم تهیونگ شده بود تا بالاخره گیرش انداخت!:" مرسی بیب." تهیونگ فقط قبل از گرفتن بطری نامجون از دستش گفته بود و جونگکوک میدونست پسر بزرگتر حتی قرار نیست به بطری دهن بزنه.
نمیفهمید چرا اینقدر شانسش گوهه که تهیونگ فقط برای اثبات تیکه کلامش باید جلوی چشم های خشک شده ی جونگکوک انگشتاشو خیس کنه. اگه زود اون انگشت ها به چشم هاش برخورد نمیکردن قطعا جونگکوک تشنج میکرد.
:" درد داری؟" نامجون پرسید و باعث شد تهیونگ با لبخند سرتکون بده:" فقط بدخواب شدم."
:"همیشه بدخوابی!" جونگکوک با حرص زمزمه کرد و خودشم متوجه نشد کجای بد خواب بودن میتونه عصبی کننده باشه.
تهیونگ به وضوح شنیده بود چی گفته اما طبق معمول به روی مبارکش نیاورد و بطری نامجون رو برگردوند. و پسر کوچیکتر از اونجایی به این مسئله پی برد که تهیونگ بعد از نیم نگاه کوتاهی به جونگکوک کوتاه خندید...
:" چقدر با محبت با مردم حرف میزنی!" لحن جونگکوک هنوز پر حرص بود و این کاملا واضح بود.
بعد از اینکه با هم به اتاق برگشته بودن جونگکوک ترجیح داده بود روی تختش لم بده و با صدای بلند سیب بجوه، و بعد از چند دقیقه ی پر سروصدا همچین جمله ایی بگه.
:" با محبت؟" لحن تهیونگ از همه جا بیخبر بود و جونگکوک هم توقع نداشت بابت تیکه کلامش عذاب وجدان بگیره. در اصل خودش بود که عذاب وجدان داشت. :" همینجوری گفتم..." لحن جونگکوک کمی آروم تر شده بود و حتی صدای خرچ خرچ سیب خوردنش به نصف رسیده بود. البته که هنوز دهنش رو نبسته بود!
:" نه... بگو ببینم منظورت چیه."
:" منظور خاصی نداشتم..."
:" که اینطور." عبارت آخر تهیونگ با ولوم پایین بیان شده بود ولی لحنش خنثی بود. جونگکوک ممنون بود که آدم سیریشی نیست و گیر نمیده تا از همه چی سر در بیاره اما تو اون لحظه قطعا پشیمون شده بود که حرف دلش رو نزده. چون حس میکرد داره نسبت به اون موقعیت، حساسیت پوستی نشون میده.
* جان مادرت یه بار دیگه اصرار کن! *
تو ذهنش التماس میکرد یجوری سر بحث باز بشه چون نمیخواست ناگفته بمونه و تهیونگ بازم بتونه با اون مود از همه جا بیخبرش، حرصش بده.
:" حرصم میدی! اصلا برات مهم هم نیست چرا عصبیم کردی؟!" بعد از چند دقیقه ی طاقت فرسا نق زد و سیبی که عین موریانه تا ذره های آخرش رو جویده بود از روی تخت توی سطل زباله پرت کرد. درصد خستگیش برای از جا بلند شدن باعث شده بود تو هدف گیری پیشرفت کنه و مطمئن بود تا سی سالگی میتونه توی تیراندازی مقام بیاره؛ البته شاید بسکتبال هم مورد خوبی بود اما قطعا جونگکوک برای اونهمه جنبش و حرکت زیادی خسته بود.
:" من.. چیکارت دارم؟ همین الان ازت پرسیدم چته! خودت جواب ندادی!" تهیونگ متوجه نمیشد دقیقا کجای قضیه مشکل داره اما مطمئن بود ازش پرسیده و حتی مطمئن ترین پارت ماجرا براش این بود که جونگکوک تایم کمی نبود که داشت اون رفتار های عجیب رو از خودش نشون میداد.
:" آها؟ اوکی." لحن جونگکوک دوباره به یه حالت خنثی برگشت و پتوش رو با حرص روی پاهاش کشید.
تهیونگ توی جملاتش فحش نداده بود، حتی بی اهمیت رفتار نکرده بود، ولی در آخر نمیفهمید به چه دلیل فاکی بعد از هر جمله، جونگکوک از اول قهر میکنه.
:" خدایا..."
:" ناراحتی باهام بحث نکن!"
میخواست برگرده بگه -من حتی باهات بحث نکردم- اما میدونست بعد از اونم جونگکوک احتمالا یه کلمه ی دیگه برای دوباره قهر کردن پیدا میکنه پس چیزی نگفت و ترجیح داد از اتاق بیرون بره.
:" یا کیم تهیونگ! کجا میری؟ بهت حرف زدم داری قهر میکنی؟!" به محض اینکه دستش به دستگیره در رسید، جونگکوک شروع به توبیخش کرد و باعث شد به پوکر ترین حالت صورتش دسترسی پیدا کنه.
:" من قهر میکنم؟" جونگکوک تند تند سر تکون داد و دست هاش رو جلوی سینه اش صلیب کرد. با دیدن حالت حق به جانبش، تهیونگ فقط در رو ول کرد و روی تختش ولو شد. اونجوری که بوش میومد قصد نداشت بازم حرف بزنه و واضح بودن این قضیه فقط باعث شد جونگکوک پاهاش رو بغل بگیره و بدنش رو کجکی به دیوار تکیه بده.
تایم طولانی از سکوت اتاق نگذشته بود که تهیونگ تصمیم گرفت یه چیزی بگه :" فردا کلاس داری؟"
:" اوهوم..."
:" بخواب." در جواب صدای کوتاهی که پسر کوچیکتر ایجاد کرده بود گفت و سرش رو روی بالشتش جا به جا کرد.
:" خوابم نمیاد." جونگکوک با لحن شکست خورده ایی جواب داد و باعث شد نگاه تهیونگ از روی صفحه موبایلش سمت صورتش کشیده شه.
تهیونگ بدون حرف از جاش پاشد و با کنار گذاشتن موبایلش، کنار پای جونگکوک روی تخت نشست :" اوکی ولی دوست داری بگی مشکلت چیه؟"
با تصور اینکه قرار بود جواب تهیونگ - چرا یه کلمه تیکه کلامته؟ - باشه؛ آروم شونه بالا انداخت و کمی جلو خم شد تا دست پسر بزرگتر رو بگیره :" از صبح که بیدار شدم... یه حس بدی داشتم ولی نمیدونستم چجوری تخلیه کنم. ببخشید ناجور شد نمیخواستم بداخلاقی کنم."
:" مطمئنی خوبی؟" با سوال تهیونگ دوباره سر تکون داد و دستش رو فشار داد :" الان بهترم. بهش فکر کردم احمقانه بود فقط یه بحث کوچیکی داشتم."
تهیونگ با خنده دستش رو از دست جونگکوک بیرون کشید و بهش نزدیک تر شد :" بیا اینجا ببینم. اعصاب خودت رو سر این چیز ها بهم نریز. میخوای ازش حرف بزنی؟" تهیونگ با خوش رویی گفت و دست هاش رو باز کرد.
_ از چه کوفتی حرف بزنم؟! _
بر خلاف افکارش که ناگهانی بهم ریخته بودن لبخند ریلکسی زد و خودش رو جلو کشید تا تهیونگ رو بغل کنه :" مرسی... ولی فقط یه بحث مسخره ی.. خانوادگی بود. ترجیح میدم مرورش نکنم." سر تکون دادن های تهیونگ کاملا قانع شده بنظر میرسید.
:" ممنون."
درحالی که دست های پسر بزرگتر پشت کمرش کشیده میشدن، سرش رو روی شونه اش گذاشت. میدونست زیادی واکنش نشون داده ولی قصد نداشت عین یه بچه ی نفهم از همه چیز ایراد بگیره. حداقل نه اونموقع.....
جونگکوک در اتاق رو کوبیده بود و این فقط جیمین رو متوجه کرد که دوباره حرصش دراومده. آخرین باری که همچین حرکتی رو زده بود تقریبا یک هفته ی پیش بود که تیکه کلام تهیونگ رفته بود رو مخش.
:" دیگه نمیکشم!" لحنش به اندازه ایی جدی بود که جیمین کتابش رو پایین بذاره و از روی صندلیش بلند شه.
:" برای مردن روز خوبی نیست به زودی میری خونه." جیمین سعی کرد با خنده فضا رو عوض کنه اما انگار کمکی نکرد.
:" کیم نامجون عوضی..!"
جیمین باید حدسش رو میزد. همه چی در مورد این دوتا بود. تهیونگ، نامجون، تهیونگ، نامجون...
:" چی شده؟"
:" برای من از فانتزی های سکسیش با تهیونگ گفت!" جونگکوک رسما فریاد کشیده بود اما تو اون لحظه جیمین اهمیت نمیداد. باورش نمیشد نامجون اینقدر راحت فکر میکنه و بیشتر از اون باورش نمیشد برای جونگکوک تعریفشون کرده باشه.
:" زشت بود.. مطمئنی؟"
:" نه... احتمالا بحران گرمایش زمین رو باهاش اشتباه گرفتم. البته اگه تخت تهیونگ کل زمین باشه!" به اندازه کافی برای جیمین مطمئن بود.
با نزدیک شدن به جونگکوک آروم هولش داد تا روی تختش بشینه و کنارش نشست.
:" اول برام بگو قضیه چیه... بعدش هم.. حس میکنم تهیونگ باید یه چیزی به روش بیاره."
جونگکوک هیچوقت نمیتونست از اون موافق تر باشه.🌰
خودتی:)Love y'all ❤
YOU ARE READING
Wierd Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه