♡[part.6]♡

137 42 0
                                    

اصلا دوست نداشتم اوضاع اینطور پیش بره. درک موضوع برام خیلی سخت و عجیب بود که جیمین با من اینطور برخورد می‌کنه. اون با حالت عجیب و شوکه ای ایستاد و حتی برنگشت تا نگاهم کنه و بعد از اون تمام تلاشش رو برای پنهان شدن از من به کار می‌گیره. نمی‌تونم خودم رو در اون جایگاه تصور کنم تا ببینم چطور عکس العملی نشون میدم اما اون خیلی سرد و بی رحمه. از هیونگ مهربون و لطیفم با احساساتی که همیشه مقابل من برهنه اند انتظار سیلی زدن داشتم!

ولی اون سیلی نزد!

اگر مخالف بود یا اگر شوکه شده بود یا حتی منزجر شده بود باز هم باید من رو پس میزد، یعنی اون هم احساسی به من داره؟ یا صرفا میخواد از من محافظت کنه؟ کاش اجازه بده نگاهش کنم.

این که چشمهای کوچیک و قهوه ای رنگش رو از من دریغ بکنه عمیق ترین ضربه ها رو به روحم وارد میکنه و من در مقابلش خلع سلاح میشم. اصلا من در مقابل جزء جزء پارک جیمین خلع سلاحم!

از چشم های ریز و کوچیکش و لب های درشت و فریبنده اش که خوب بلده باهاشون بازی کنه؛ از قد کوتاه و عادت های جزئی که هنوز هم از نو جوونی توی وجودش رخنه کرده و باعث میشه هر از چند گاهی بدنش رو به سمت بالا بکشه و قوس بده و خودش رو از بارفیکس تاب بده تا بلند تر بشه؛ از پوست لطیفش که بابتش خودش رو ساعت ها توی حموم حبس میکنه و بین بخار آب گرم از ماسک های میوه ایش استفاده میکنه؛ از سر صبح بیدار شدن‌هاش برای تمرین بیشتر و چرت های کوتاه بین روز که برای تکمیل خوابش از اونها استفاده میکنه تا بدنش رو سالم نگه داره؛
از همه اش خوشم میاد،
من با دقت عاشق جیمین شدم!

عاشق نوازش و آغوش ها و مهربونی هاش نشدم که توجه بیشتر و منحصرانه از اون طلب کنم، من عاشق کج خلقی و غر زدن و دعوا های جدی و حتی مظلوم نمایی هاش شدم که بهش وصل شدم.

هیچکس توی دنیا عاشق تر از من برای بند بند و سلول به سلول جیمین نیست‌. عابدانه می‌پرستم‌اش، عاجزانه محتاجش‌ام و عاشقانه مبهوتش ‌ام. شک دارم که مادرش هم بدونه وقتی استرس داره از بینی نفس می‌کشه و توی خواب از دهن. شک دارم اگر متوجه شده باشه اون تار های سفیدی بین موهاش داره و اون هارو با رنگ می‌پوشونه یا از ریشه جدا می‌کنه. مشکوکم به اطلاعش از اینکه دوست داره ناخون های دستش رو چهار روز یکبار و ناخون های پا رو ده روز یکبار بگیره. نمی‌دونم اون ها هم فهمیدن جیمین تابستون ها روزی شیش لیوان و زمستون ها روزی پنج لیوان آب می‌خوره؟ متوجه شدند اون حاضره با عرق به تخت خواب بره ولی هر روز حموم نره؟

فهمیده و خیره به چشمهام منتظر جواب سوالشه؟

-جونگکوک این مسئله جدیه، این موضوع آبرو شهرت گروه و تمام زحمات شیش سالمونه تو نمیتونی بخاطر احساسات گنگ خودت همه رو به باد بدی. من نیاز دارم تا از زبون خودت و با جدیت بشنوم که حد علاقه ات به جیمین تا کجاست...

وقتی مات نگاهم می‌کنی من نمیفهمم حرف دلت چیه جونگکوکی لطفا باهام صادقانه صحبت کنه.

-خودش بهت گفت؟

-اون از "از دست دادن" تو میترسه.

-چجوری بهت گفته که حد علاقمو نفهمیدی؟

-اون فقط بهم گفت نمیخواد تورو از دست بده.

پلک آرومی زدم، جیمین فهمیده علاقم بهش چقدره.

_هیونگ...
اون نمی‌خواد من رو از دست بده چون می‌دونه اگر نداشته باشم‌اش از دست می‌رم!

-کوک جدی باش نیومدم باهات بحث شاعرانه راه بندازم، این "مسابقه کی عاشق تره" نیست.

- هیونگ من خودم رو احساس و درک نمی‌کنم هر چی که هست و می‌بینی توی من، اون جیمین هیونگه! اون روح این بدن شده و به محض دور شدنش من فرو می‌ریزم و این جسم بی‌جون میشه. 

با ماسک جدی که بر درون پریشون و شوکه اش زده بود ازم خواست فکر خود کشی رو از سرم بیرون کنم و تلاش می‌کنه تا با مشاور برای احساسات پیچیده ام برام وقت بگیره. و در نهایت وقتی مقابلش ایستادم تا از اتاقم خارج بشه دست های قوی و حمایت گری که همیشه روی کمرم احساس می‌کردم و به جلو هلم می‌داد، حالا روی شونه ام حس می‌کنم اون هم به قصد متوقف کردنم.

دیگه دست های هیونگ گرم نبود. نمی‌دونم چون ترسیده به نظر می‌رسید، یا چون این بار می‌خواست مقابلم باشه؟

خیره به چشم هام گفت:
-فراموش نکن که همه نزدیکی ها و محبت هاتون جلوی دوربین برنامه ها به همدیگه قرار بود فن سرویس باشه. درسته بعدا تبدیل به محبت قوی ای بین شما سه نفر شد، ولی یه عشق یکطرفه هیچوقت جزو برنامه های ما نبوده.

من فرو ریختم
- جیمین هیونگ و تهیونگ هیونگ دوستم دارن و تو نمی‌ تونی به همه احساسات ما بگی فن سرویس هیونگ‌ من عاشقش شدم ولی تو نمی‌تونی تمام توجه های پاک اونو دروغ جلوه بدی اون هم وقتی که خودش حتی در بدترین وضعیت ها بود باز هم هوای مارو داشته وقتی من و تهیونگ اینقدر همدیگه رو دوست دارم...
تو نمی‌تونی علاقه ما سه تا بهم رو بخاطر عشق من به جیمین هیونگ انکار کنی نمیتونی مارو بازیگر جلوه بدی و از من انتظار داشته باشی خونسرد باشم، من لعنتی از بدو ورودم به خوابگاه و دیدن شماها به تک تکتون دل بستم و دیگه نمی‌تونم بدون شماها زندگی کنم. چجوری با این حال اینطوری همه چیزو خراب می‌کنی؟

بهش پشت کردم و هق زدم.

- به نظرت فقط بخاطر دیگرانِ؟
مطمئنی؟

اگه اینطور بوده باشه فکر نکنم دیگه دووم بیارم.

از تخلیه شدید انرژی ضعف کردم و آروم چشم هام رو بستم و سعی کردم تنفس منظم داشته باشم.
دست هام رو شل کردم و ناگهان تو آغوشی فرو رفتم

- هی هی کوک از حال نرو کوک...

متعجب به چشمهاش و دستی که مدام بهم سیلی میزد  نگاه کردم

- من قرار نیست با دوتا داد و بیداد غش کنم!

سرم رو به سینه اش چسبوند و این بار دستهای گرمش رو روی تیغه کمرم حرکت داد.

- بهت کمک میکنم، یکم بخواب

نامجون گفت و کمک کرد تا دراز بکشم

_________€€___________

همانا خوانندگان بدون ووت را خدا دوست ندارد

"Just for the sake of others"Where stories live. Discover now