بعد از رفتن مایکل و پیتر، مینجو تابلوی تعطیل است رو پشت شیشه گذاشت و بعد از خاموش کردن لامپ های اضافی سالن، میز مربوط آخرین مشتری ها رو پاک کرد و ظرفای کثیف رو داخل آشپزخونه آورد...
کیونگسو در یک طرف سینک مشغول شستن ظرفها و چانیول در کنارش درحال آبکشی اونها بود...هر دو در سکوت کار میکردن و صدایی از هیچکدومشون در نمیومد...
مینجو کاسه های کثیف رو در سینک پر از کف و آب گذاشت و گفت:
**من میرم سالن رو جارو بزنم و بعدش کارم تموم میشه
کیونگسو سرشو سمت مینجو چرخوند و با لبخند شیرینی لب زد:
+امروز با اینکه روز اول کارت بود اما عالی بودی...
چانیول در ادامه حرفای کیونگسو، سرشو به موافقت تکون داد و گفت:
--راست میگه...تو کمک خیلی بزرگی هستی مینجو...
مینجو پشت سرشو خاروند و بعد از تعظیم نصفه و نیمه ای که برای پسرای تو آشپزخونه کرد، از اونجا بیرون رفت تا به ادامه کاراش برسه...
کیونگسو با سرعت ظرف ها رو میشست و در سینک مخالف چانیول میگذاشت...
از گوشه چشماش نگاهی به پسر قد بلند که در سکوت ظرف ها رو آبکشی میکرد انداخت و برای اینکه سر صحبت رو یه جورایی باز کنه و هردوشون رو از این سکوت عذاب آور نجات بده گفت:
+امشب کار تو هم عالی بود سرآشپز...
چانیول بدون اینکه ارتباط چشمی با کیونگسو برقرار کنه با لحنی جدی لب زد:
--ممنون...تو هم خوب بودی...
کیونگسو باید بخاطر نادیده گرفته شدن از طرف چانیول عصبانی میشد اما نمیدونست چرا صورت چانیول در اون لحظه، بانمک ترین تصویر دنیا شده بود...چانیول اخمویی که هرچی تلاش میکرد تا عصبانیتش رو بروز بده و خوش اخلاقیش رو پنهان کنه،باز هم موفق نبود و دزدیدن مداوم نگاهش از کیونگسو گواه این ناکامی بود!!
کیونگسو نگاهی به در بسته آشپزخونه انداخت و وقتی موقعیت رو مناسب دید سرشو نزدیک گوش چانیول آورد و گفت:
+تو همیشه بهترینی سرآشپز...
چانیول سرشو پایین تر انداخت تا خودشو نبازه و تسلیم پسر کوتاه نشه...اما انگار جاشون عوض شده بود و حالا کیونگسو بود که کلی شیطنت میکرد و چانیول خجالت میکشید و قرمز میشد...
کیونگسو در نزدیکی لاله گوش چانیول ادامه داد:
+بخاطر چیزایی که مهم نیستن خودت رو ناراحت نکن...فکر و خیال الکی هم نکن...تو خودت خوب میدونی که قلب من فقط جای یه نفره...
درست در لحظاتی که چانیول منتظر شنیدن ادامه حرف کیونگسو بود، اون پسر ناقلا صورتشو فاصله داد و مشغول کار شد...چانیول برگشت و رو به کیونگسو که دوباره با همون سرعت قبلی کار میکرد، با ناراحتی گفت:
--پس چرا یه کاری میکنی که من ناراحت بشم؟؟
کیونگسو چشماش درشت شد و با تعجبی که نمیتونست پنهون کنه پرسید:
+مگه من چی کار کردم؟؟
چانیول بشقاب سفید رنگ رو زیر آب گرفت و با غصه ای که تو دلش جمع شده بود، لب زد:
--همین که با مایکل خوش و بش میکنی!!اون موجود مزاحم که همش داره باهات لاس میزنه...
کیونگسو که حالا از لحن چانیول گیج و کمی عصبانی شده بود گفت:
+مایکل با من لاس نمیزنه!!اگرم بزنه، من جوابشو نمیدم...مگه منو نمیشناسی؟؟
چانیول هوفی کشید و شیر آب رو بست اما کیونگسو اینبار با دلخوری زیادی مشغول ظرف شستن شد...چانیول یک لحظه از حرفی که زده بود پشیمون شد...اما این حرفی بود که مدتها تو دلش گیر کرده بود و حتما باید به کیونگسو میگفت...چشماشو به هم فشار داد و برای اینکه حرفی که زده بود رو رفع رجوع کنه، با آرامش ادامه گفت:
--من دوستت دارم کیونگسو...نمیتونم ببینم یه شخص غریبه اونطوری حریصانه نگاهت میکنه...این عصبیم میکنه...
کیونگسو دست از شستن ظرف ها کشید و گفت:
+مایکل هر رفتاری داره به خودش مربوطه...اون زندگی خودشو داره و منم زندگی خودمو دارم...
اگه به هر دلیلی اونی که تو میگی درست باشه، مقصرش من نیستم...اون دیگه مشکل از خودشه...
چانیول دست راستشو که خیس بود، دور شانه کیونگسو حلقه کرد و اونو به خودش چسبوند و گفت:
--من تو رو بخاطر هیچ کاری سرزنش نمیکنم...اگه ذهن بیماری هم باشه از اونه نه تو...
من فقط احساس تو قلبم رو بهت گفتم...
کیونگسو لبهاشو تو دهانش برد و با چشمای درشتش به چانیول خیره شد...چانیول برخلاف اینکه گاهی اوقات خیلی مرموز میشد،اما بعضی وقتها هم خیلی راحت حرف تو دلش رو به کیونگسو میزد تا از بوجود اومدن ناراحتی بیشتر جلوگیری کنه...کیونگسو از این بابت که چانیول مراقبه تا هیچ حرف یا مساله ای، رابطه قشنگشون رو خراب نکنه ،خیلی خوشحال بود...پس در جواب لبخندی زد و گونه پسر بلند رو نرم بوسید و گفت:
+ممنونم که اینا رو بهم گفتی...نمیخوام هیچ ناراحتی بینمون بوجود بیاد...
چانیول اونو به آرومی از خودش جدا کرد و شیر آب رو باز و به ادامه آبکشی ظرف ها مشغول شد...
کیونگسو کمی بعد، به حالت عصبی سرشو تکون داد و با حرص زیادی که توی لحنش فریاد میزد گفت:
+من فکر کردم تمام این رفتارها از روی مهربونیشه... نمیدونستم...
چانیول بلافاصله وسط حرفش پرید و گفت:
--منظورم این نبود که تو بهش بدبین بشی کیونگسو...من فقط میخواستم تو حواست رو بیشتر جمع کنی
کیونگسو به کف های شناور روی آب خیره شد و حرفی نزد...اون همیشه همه رو به مهربونی و سادگی خودش میدید و فکر میکرد هیچکس قصد صدمه رسوندن بهش رو نداره ...
اما تا به الان خیلی ها مستقیم یا غیر مستقیم بهش صدمه میزدن و کیونگسو بابتش ناراحت و البته عصبانی بود...
کارشون رو تو آشپزخونه تموم کردن و مینجو بعد از اتمام کارش از هردوشون خداحافظی کرد و از رستوران بیرون رفت...
کیونگسو در رو پشت سر مینجو بست و کرکره های مغازه رو پایین کشید و آماده تعطیل کردن رستوران شد...
وقتی کرکره آخرین پنجره رو هم بست، دستی دور کمرش حلقه شد و باعث لبخند پهنی روی صورت کیونگسو شد...بعد از این حرکت ناگهانی، زمزمه آهسته چانیول تو گوشش پیچید:
--امروزم تموم شد...
کیونگسو دستشو روی دست حلقه شده روی کمرش گذاشت و در جواب گفت:
+آره تموم شد...مشتری های زیادی غذاهای خوشمزه خوردن...
چانیول خنده ریزی دم گوشش کرد و با شیطنت گفت:
--چطوره منم تو رو بخورم؟؟
کیونگسو چشماش گرد شد و بلافاصله به نشونه اعتراض، حلقه محکم دستان چانیول رو از دور کمرش باز کرد و ازش فاصله گرفت و درحالیکه که میخندید گفت:
+بس کن...دیگه بهتره بری...
چانیول لب هاشو برچید و گفت:
--دلت میاد این وقت شب منو بندازی بیرون؟؟هوم؟؟
کیونگسو ناباورانه نگاهی بهش انداخت و در جواب گفت:
+این کارای بچه گانه رو تموم کن چانیولا...تازه ساعت ۱۱و نیمه...
اما چانیول دست بردار نبود و با قدم های آهسته بهش نزدیک شد و صورت گرد پسر کوتاه تر رو بین دستانش گرفت و گفت:
--میدونی که دوری ازت برام خیلی سخته...
با انگشت شصتش گونه سفید و تپلشو نوازش کرد و در ادامه گفت:
--اما بخاطر قول و قراری که با هم گذاشتیم، من به خواستت احترام میذارم
اینو گفت و بوسه ریزی به همون گونه ای که لمسش کرده بود، زد و ازش فاصله گرفت...
کیونگسو برای اینکه چانیول متوجه تپش قلب شدیدش نشه، دستاشو به هم قلاب کرد و با نگاهش چانیول رو که به سمت اتاق انتهای سالن میرفت دنبال کرد...انگار در یک لحظه قلبش اندازه صدها سال دوری براش تنگ شده بود...اما نباید اجازه پیشروی زیاد به هم میدادن... کیونگسو با خودش قرار گذاشته بود تا کم کم قلبشو برای چانیول باز کنه و بهش اعتماد کنه...هرچند الان خیلی مطمئن نبود که خودش با خواسته خودش موافق هست یا نه!!!اینو از تمایل زیاد قلبش برای موندن چانیول میتونست بفهمه...
چانیول از اتاق بیرون اومد و همونطور که کاپشنشو میپوشید گفت:
--یادت نره بخاری اتاقت رو که روشن میکنی، یه ظرف آب هم روش بذاری...
موقع خواب لباس خیلی گرم نپوش...ممکنه عرق کنی و سرما بخوری...
کیونگسو لبخند زد و با سر تمام حرفای چانیول رو که تقریبا هر شب بهش گوشزد میکرد رو تصدیق میکرد...
چانیول کیفشو روی شونش انداخت و در ادامه حرفاش با حالت تاکیدی گفت:
--وقتی رفتم در رو ببند و قفلش کن... مینجو میگفت دیروز فراموش کرده بودی قفل بزرگه رو بندازی...
کیونگسو دستاشو تو جیبش کرد و برای اینکه پسر قدبلند رو از این بیشتر نگران تر نکنه گفت:
+خیالت راحت باشه
چانیول رو به روش ایستاد و گفت:
--کاری باهام نداری؟؟
کیونگسو نگاهی به پسر مهربون جلوش انداخت و به آرومی اونو تو بغل گرمش کشید...چانیول لبخندی زد و متقابلا اونو بغل کرد...
دستاشو تا بالای گردن پسر بالا آورد...و با صدایی که در حد زمزمه بود گفت:
--خیلی مراقب خودت باش تا فردا
کیونگسو دستشو پشتش کشید و گفت:
+تو هم مراقب خودت باش چانیولاااا
چانیول عطر خوشبوی پسر رو وارد ریه هاش کرد و کیونگسو رو از خودش فاصله داد...موهای لختش رو از صورتش کنار زد و گفت:
--من دیگه میرم...
کیونگسو چشماشو باز و بسته کرد و اونو تا درب خروجی رستوران بدرقه کرد...وقتی چانیول رفت، در رو قفل کرد و نفس عمیقی کشید...هنوز رایحه تند پسر داخل رستوران جا مونده بود و باعث ذوق فراوانی در وجودش شد...
برق پایین سالن رو خاموش کرد و با توجه به نوری که از پله ها مستقیم به سمت طبقه بالا میرفت ،درحالیکه لباس کارشو در میورد از پله ها بالا رفت...
********
ساعت نزدیک ۱۲شب رو نشون میداد و کیونگسو پشت پیشخوان، سخت مشغول کتاب خوندن و خوردن رشته مورد علاقش بود...صدای دلنشین بارون از بیرون میومد و اونو غرق لذت میکرد...
رستوران رو تعطیل کرده بود و بخاطر اینکه چانیول بهمراه مینجو برای خرید از یکی از بازار ماهی های ۲۴ساعته بیرون بودن، کیونگسو ترجیح داد که بیدار بمونه و خودشو با کتاب خوندن سرگرم کنه...
همین که کتابشو ورق زد تا بقیش رو بخونه،با صدای زنگ بالای در و باز شدن درب ورودی، سرشو بلند کرد...باز یادش رفته بود که در رو قفل کنه اما از اینکه اون مرد بیتوجه به تابلوی تعطیلی رستوران درب رو باز کرده بود، اونو تا حدی حرصی کرد....
پسری با کلاه کپ مشکی همونطور که سرشو پایین بود ،با سرو صدای زیاد و درحالیکه بادگیرشو از تنش در میورد وارد رستوران شد...
وقتی پسر سرشو بالا اورد، کیونگسو بلافاصله اونو شناخت...پیتر اونقدر ظاهری عجیب غریب داشت که میتونستی با همون نگاه اول هم چهرش به یاد بسپاری...
کتاب رو بست و چاپستیک ها رو روی کاسه گداشت و لبخندی تحویلش داد و گفت:
+خوش اومدین...
پیتر نگاه بی روحشو به کیونگسو دوخت و از حرص هوفی کشید و طلبکارانه گفت:
#عجب بارونی داره میاد...موش آب کشیده شدم!!
کیونگسو از پشت پیشخوان بیرون اومد و همونطور که لبخند همیشه درخشانش رو روی صورتش حفظ کرده بود گفت:
+بله بارون قشنگیه....
پیتر دستش که برای در آوردن بادگیر بالا رفته بود تو هوا خشک شد و با تعجبی که نمیتونست پنهانش کنه گفت:
#تو همیشه همه چی رو اینقدر قشنگ میبینی؟؟
کیونگسو دوباره لبخند شیرینی زد و در جواب گفت:
+بلاخره این بارون برای خیلی ها خاطرات خوب به همراه داره بعلاوه من صداشو خیلی خیلی دوست دارم
پیتر صورتشو به حالت انزجار جمع کرد و به شوخی گفت:
#مایکل نگفته بود اینقدر رمانتیک هستی!!
کیونگسو بدون توجه به لحن تمسخرآمیزی که داشت، بهش کمک کرد که بادگیرش رو از تنش دربیاره و درحالیکه اونو در جا لباسی نزدیکی درب ورودی آویزان میکرد گفت:
+من رمانتیک نیستم...فقط حسم رو در مورد چیزهای اطرافم میگم...
پیتر پشت صندلی میز وسط رستوران جا گیر شد و درحالیکه روی میز خط های صاف میکشید گفت:
#خب آقای رمانتیک الان اگه بخوام رشته سفارش بدم خیلی دیره؟
کیونگسو و پیتر جفتشون میدونستن که الان وقت سرو شام نیست و خیلی دیره اما کیونگسو نمیتونست مشتری رو رد کنه...بنابراین سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+نه اصلا...الان براتون یه سوپ رشته خوشمزه درست میکنم...
پیتر با سر تایید کرد و درحالیکه کیف مشکیشو روی میز میگذاشت گفت:
#خوبه...یه کاسه رشته خوشمزه برام بیار...مثل دفعه پیش...امروز کار زیاد داشتم و خیلی خستم...
کیونگسو در آستانه آشپزخونه ایستاده و بعد از تعظیم وارد آشپزخانه شد تا غذا رو برای پیتر آماده کنه...
پیتر نگاهی به محیط سوت و کور اونجا انداخت و گفت:
#ایندفعه چرا تنهایی؟؟
صدای کیونگسو رو از آشپزخونه میشنید که میگفت:
+صندوقدارمون برای خرید با آشپز پارک رفتن بازار...برای منوی فردا یه غذای جدید داریم...
پیتر همونطور که کیفش رو باز میکرد و برگه های کوچکی رو از داخلش در میورد نیشخندی زد و با صدای بلندی گفت:
#اگه خودت درستش میکنی مطمئنم خوب از آب در میاد...
اینو گفت و عینک گردش رو روی چشماش زد و مشغول ادامه کارش شد...چند برچسب کوچک که طرح های مشکی و زیبایی روی آن نقش بسته بود رو در زیر نور لامپ گرفت و به دقت مشغول مقایسه و بررسیشون بود...
اینقدر غرق در کارش بود که متوجه گذر زمان نشد و با دیدن کاسه داغ رشته که مقابلش خودنمایی میکرد گوشه لبهاش بالا رفت...
کیونگسو کاسه رو کمی به جلو هل داد و گفت:
+قبل از کارتون غذا بخورین...اینجوری تمرکزتان بیشتر میشه...
پیتر عینک روی بینیش رو پایین کشید و به کیونگسو نگاهی انداخت و با انگشت،اشاره ای به گوشه لبش کرد و گفت:
#خودتم انگار مشغول غذا خوردن بودی...
کیونگسو انگار که از شنیدن اين حرف هل شده باشه، بلافاصله گوشه لبشو با انگشتش پاک و خودشو جمع و جور کرد و گفت:
+من...راستش سرم گرم مشتریا شد و...
پیتر نیشخندی حوالش کرد و وسط حرفش پرید و گفت:
#من از تنها غذا خوردن بدم میاد...بیا با من غذا بخور...
کیونگسو اولش دچار تردید شد که این کار درستیه یا نه اما با تکرار درخواست از طرف پیتر، کاسه رشته از پشت پیشخوان برداشت و پشت صندلی مقابل پیتر نشست و گفت:
+راستش منم از تنها غذا خوردن بدم میاد...
پیتر تک خنده صداداری کرد و چاپستیک ها رو داخل رشته ها فرو برد و با ولع شروع به غذا خوردن کرد...
کیونگسو باید اعتراف میکرد که پیتر یکی از معدود افرادی هست که غذا رو به شکل بسیار زیبایی میخورن...اونقدر که اگه ده تا ظرف غذا هم خورده باشی، باز هم با دیدن پیتر و اشتیاقی که برای غذا خوردن داره ، حتما گرسنه میشدی...
لبخندی روی لبهای قلبیش نشست و اونم بعد از پیتر مشغول غذا خوردن شد...
کمی که در سکوت به غذا خوردن گذشت، پیتر مقداری رشته را دور گوشت قلقلی پیچاند و اونو داخل دهانش گذاشت و با تحسین خاصی که در کلامش وجود داشت، گفت:
#تو واقعا رشته رو محشر درست میکنی...
کیونگسو از شدت خوشحالی برای تعریفی که شنیده بود، سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت...
اما این حرکاتش از دید نگاه تیزبین پیتر دور نموند...همونطور که صداشو صاف میکرد، چند برگه برچسب رو کنار کاسه غذای کیونگسو هل داد و گفت:
#میخوام در یه زمینه ای کمکم کنی...
کیونگسو اینبار سرشو بالا آورد و با چشمان گردی که از پشت عینک، بزرگتر هم به نظر میرسید گفت:
+در چه زمینه ای؟؟
پیتر لقمه ای دیگه از رشته ها که دور چاپستیک پیچونده بود رو نزدیک دهانش برد و لب زد:
#مایکل میگفت تو در مشورت دادن به آدما استادی...منم میخوام ازت در مورد این برچسب هایی که کنار ظرفت هستن، مشورت بگیرم...
کیونگسو که حالا بیشتر کنجکاو شده بود تا متعجب، برچسب ها رو از کنار کاسه برداشت و نگاهشون کرد...همشون حاوی طرح های عجیب غریبی بودن که حس متفاوتی ازشون میگرفت...
سرشو کج کرد و به خطوط درهم و برهم یکیشون که تنه یک درخت رو تشکیل میداد ،چشم دوخت...پیتر چاپستیک هاشو زمین گذاشت و نگاهش رو به کیونگسوی متحیری که محو تماشای نقش و نگار اون درخت شده بود انداخت و لبخندی شیطانی گوشه لب هاش شکل گرفت...
مطمئن بود که نمیتونه اون پسر رو خیلی راحت گول بزنه...چون کیونگسو دقت زیادی نسبت به اطرافش داشت...پس باید زمان بیشتری براش صرف میکرد...
صداشو نمادین صاف کرد و گفت:
#من میخوام یه طرح تتو روی بدنم بزنم اما نمیدونم کجا براش مناسب تره...
به صندلیش تکیه زد و با خیال راحت رو به پسری که همه وجودش گوش شده بود گفت:
#دوستام نظرات مختلفی دادن که هیچ کدوم باب طبع من نیست... خواستم بدونم نظر تو چیه؟
کیونگسو یه دستش رو زیر چونش گذاشت و به پیتر نگاه کرد و همونطور که برچسب رو جلوش گرفت، پرسید:
+همین درخت رو انتخاب کردین؟
پیتر بدون اینکه به برچسب نگاهی بندازه ، چشماش فیکس صورت مهربون کیونگسو بود و با علاقه ظاهری که موفق شد از خودش نشون بده، گفت:
#تو کدوم رو انتخاب میکنی؟
کیونگسو برچسب ها رو به دقت روی میز کنار هم چید تا بتونه بهتر نظر بده....پیتر چشماش رو تو کاسه چرخوند و دستاشو زیر میز مشت کرد...حوصلش سر رفته بود و نمیخواست وقت باارزشش صرف انتخاب اون طرح های مسخره که اصلا اهمیتی برای پیتر نداشتن بشه...اما کیونگسو از همه جا بیخبر، سخت در تلاش بود تا به بهترین شکل ممکن پیتر رو راهنمایی کنه و اصلا روحشم از چاقوی ضامن داری که پیتر اونو از زیر جیب شلوارش لمس کرد خبر نداشت.... پیتر کم کم صبرش داشت سر میومد... تو ذهنش بارها مرور کرد که اون پسر کوتاه رو چطور از پا دربیاره و به غنیمت دور گردنش دسترسی پیدا کنه... پس نفس عمیقی کشید و وقتی پسر کاملا حواسش پرت عکس ها بود ، دستش داخل شلوار کتانش رفت و چاقو رو بیرون آورد...
اما ترجیح داد صبر کنه چون هنوز از ارزش اون چیزی که مایکل تعریف کرده بود مطمئن نبود...نمیخواست بیخودی یه قتل گردنش بیوفته و شاخک های پلیس رو حساس کنه...
در افکارش غرق بود که کیونگسو با اشتیاق سرشو بلند کرد و گفت:
+این بنظرم خیلی طرح جالبیه...
پیتر بدون اینکه پسر متوجه بشه چاقو رو به جای اولش برگردوند و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه گفت:
#تو از این پرستوها خوشت اومده؟؟
کیونگسو سرشو به نشونه مثبت تکون داد و لبخند زد...پیتر تو دلش از سلیقه رمانتیکی که اون پسر به خرج داده بود حالش به هم خورد اما ترجیح داد چیزی نگه...چون موفق شده بود توجه اون رو جلب کنه و حالا با خیال راحت تری ازش سوال میپرسید تا اونو به سمت هدفی که داشت هدایت کنه:
#بنظرت کجا بزنمش؟؟
کیونگسو اینبار سرشو به نشونه ندونستن تکون داد و گفت:
+نمیدونم....
اما پیتر کاملا میدونست کجا رو هدف بگیره...
خنده دندون نمایی زشتی کرد و درحالیکه گردنش رو نشون میداد گفت:
#استخون ترقوه چطوره؟؟
کیونگسو که اینبار خیلی تعجب کرده بود، لبهاشو تو دهانش برد و حرفی نزد اما پیتر خیلی فرز بود و برچسب رو برداشت و اونو مقابل کیونگسو گرفت و گفت:
#میتونی اینو رو استخون ترقوت بگیری تا ببینم نماش چطوریه؟؟
کیونگسو چشماش به اندازه یه گردو درشت شد و با ناباوری به خودش اشاره کرد و گفت:
+من؟؟؟من بزنم؟؟
پیتر خنده دیگه ای کرد که بوی تمسخر میداد اما سعی کرد پسر رو آزرده خاطر نکنه تا بدون دردسر به خواسته شومش برسه...
#معلومه...باید این طرح رو روی یه بدن دیگه ببینمش تا بتونم بگم خوبه یا نه...
وقتی باز هم عکس العملی از کیونگسو ندید،کلافه از پشت صندلیش بلند شد و کنار صندلی کیونگسو ایستاد و گفت:
#نترس فقط چندتا از دکمه های لباستو باز کن تا بتونم این برچسب رو روی استخون ترقوت بذارم...
کیونگسو انگار دست پاچه شده بود...نمیدونست با اون غریبه عجیب غریب اون وقت شب و تنها در رستورانش چه رفتاری کنه...
بطور ناگهانی دلش برای چانیولش تنگ شد...
احساس میکرد وجودشو در اون لحظه احتیاج داره...اونم وقتی که از اول هم حس خوبی به برادر مایکل نداشت!!!
پیتر نگاهی به چهره پر از سوالش انداخت و بدون معطلی دستشو جلوبرد تا دکمه لباس سفیدرنگ کیونگسو رو باز کنه...اما کیونگسو ناخودآگاه دستشو بالا آورد و مانعش شد..پیتر نگاهی به کیونگسو انداخت و درحالیکه سعی داشت جلوی عصبانیتش رو بگیره ،گفت:
#چیه بابا!!!کاریت ندارم که...فقط میخوام اینو روی بدنت امتحان کنم...
وقتی دوباره تردید رو توی صورت و دست قفل شده کیونگسو روی یقه لباسش دید، هوفی کشید و گفت:
#من از اینجا بهتر میتونم بررسیش کنم...
نترس...نمیخورمت که...
کیونگسو با شنیدن این حرف احساس کرد گوش هاش قرمز شدن...نمیخواست جلوی پیتر از خودش ضعف نشون بده...یه کم که منطقی فکر کرد، متوجه شد شاید اون داشت خیلی سخت میگرفت و پیتر واقعا منظوری از این کارش نداره...
دستشو به آهستگی روی دکمه بالایی لباس کارش لغزید و دکمه هاشو باز کرد...
یقه لباسشو کنار زد و اونو تا حدی پایین کشید تا پیتر بتونه اون برچسب رو روی استخون ترقوش بگذاره...
با کنار رفتن یقه لباس کیونگسو، گردنبند دور گردنش نمایان شد و چشمان حریص پیتر مثل عقاب فیکس اون شد...باید حواسش رو جمع میکرد تا خیلی تابلوبازی درنیاره پس سریع کارش رو شروع کرد...
به بهونه چسبوندن برچسب، کمرش رو روی میز چوبی حائل کرد و برچسب رو به آرومی روی پوست سفیدش گذاشت...
هیچ چیزی در وهله اول،به جز اون گردنبند، چشمان گرسنه پیتر رو اسیر خودش نکرده بود.
گردنبند ظریفی که از توالی سکه های قدیمی درست شده بود و پیتر مجبور شد برای بررسی بیشتر کمی سرشو خم کنه و نزدیک بشه تا طرح های اونا رو ببینه...
از دید پیتر که به باستان شناسی و وسایل قدیمی خیلی علاقه داشت، اون گردنبند یه عتیقه منحصر به فرد بود... هر کدوم از سکه ها در اندازه کوچک بودن که در همون نگاه اول دل پیتر رو بردن...
به بهونه جابجا کردن برچسب برای پیدا کردن محل مناسب تتو روی ترقوه کیونگسو، گردنبند رو که روی استخوانش جا خوش کرده بود رو در دستش گرفت و همونطور که برچسب رو درست میکرد با شگفتی گفت:
#این فوق العادس...
کیونگسو با چشمان درشت به پیتر نگاهی انداخت و پیتر فهمید که باید توضیح بیشتری بده:
# خیلی بهت میاد...اون نقطه دید محشری داره...
کیونگسو نمیدونست پیتر در حقیقت داره در مورد گردنبند حرف میزنه نه درباره تتو...مسیر نگاه گردنبند و برچسب طوری بود که کیونگسو رو کاملا به اشتباه انداخته بود...
پیتر دستی روی یکی از سکه ها کشید و به نقش برجسته ای که به شکل خطوط منحنی بودن و داخل هم میپیچیدن دقت کرد و در ادامه گفت:
#نقش و نگارهاش خیلی روی بدنت نشسته...
کیونگسو سرشو کج کرد تا طرح روی ترقوش رو ببینه که واقعا اونطور که پیتر میگه بهش میاد یا نه...اما پیتر نگذاشت متوجه بشه که داره از گردنبند توی گردنش حرف میزنه...
برچسب رو جدا و علی رغم میلش ،گردنبند رو رهاکرد ... باید اعتراف میکرد که از همون اول شیفته اون گردنبند قدیمی شده و از ثانیه ای که اونو دیده و مطمئن شده که چه گنج بزرگی قراره به چنگش بیاد، بارها نقشه تصاحبشو کشیده...
همونطور که بطرف صندلیش حرکت میکرد، برچسب رو تو دستش فشرد و گفت:
#همینو انتخاب میکنم...
چشمکی روانه کیونگسو که درحال بستن دکمه هاش بود کرد و گفت:
#باید اقرار کنم که سلیقت خیلی عالیه...
کیونگسو که از همه جا بیخبر بود لبخندی زد و ازش تشکر کرد...پیتر وسایلش رو جمع کرد و از پشت میز بلند شد و با شادی که انگار روح تازه ای به چشمای ترسناکش داده بود، لب زد:
#من دیگه میرم...بابت غذا خیلی ازت ممنونم
پیتر اینو گفت و چند برگه اسکناس روی میز گذاشت...کیونگسو با دیدن برگه های زیاد اسکناس با تعجب گفت:
+این مبلغ خیلی زیاده...غذاتون...
پیتر نگذاشت حرفش تموم بشه و با صدایی که به طرز مشکوکی آروم بود گفت:
#غذای تو خیلی بیشتر از اینا میارزه کیونگسو...
اینو هیچوقت فراموش نکن...
پیتر اینو گفت و بعد از خداحافظی از رستوران بیرون رفت...
کیونگسو نگاهشو به اسکناس های روی میز و بعد به در خروجی انداخت...حالا دیگه بجز عطر تلخ پیتر اثری ازش نمونده بود...کیونگسو نفس عمیقی کشید و بعد از برداشتن پول و گذاشتنش داخل صندوق، مشغول جمع کردن میز شد..
کارش که تموم شد،نگاهی به ساعت انداخت که ۱صبح رو نشون میداد...نمیدونست مینجو و چانیول کی برمیگردن...بعلاوه احساس خستگی زیادی میکرد و احساس کرد پلکاش تواناییشان رو برای باز موندن دارن از دست میدن...
خمیازه ای کشید و بدنشو کش و قوس داد و بعد از قفل کردن در و بستن کرکره ها، از راه پله بطرف اتاقش حرکت کرد... بینهایت خوابش میومد و احتیاج به یه استراحت درست و حسابی داشت...به چانیول پیام داد که نمیتونه بیشتر از این بیدار بمونه و میخواد بخوابه...اینجوری وقتی چانیول با در قفل شده رو به رو میشد خیالش راحت بود تا پسر قدبلند نگران نمیشه....
خسته و کوفته پاهاشو روی زمين کشید و به طرف کمد کوچکش رفت و بعد از تعویض لباس، بسمت تشکی که گوشه اتاق پهن بود حرکت کرد و بلافاصله بعد از دراز کشیدن و احساس کردن نرمی بالش زیر سرش، پلکاش روی هم افتاد و خوابش برد...
مدت زیادی نگذشته بود که گرمای خاصی رو روی صورتش احساس کرد...اخماش ناخواسته تو هم رفت اما اینقدر خسته بود که دلش نمیخواست چشماشو باز کنه...این بار چانیول که روی زمين کنار تشکش نشسته بود، لبخند شیرینی زد و از جاش بلند شد و پالتوی طوسیشو از تنش در آورد و اونو روی جا رختی پشت در آویزون کرد...
نمیتونست کیونگسو رو تنها بگذاره اونم زمانی که اینقدر معصومانه میخوابید و دل سرآشپز عاشق رو میبرد...
یک نگاه اجمالی به اتاق کوچکی که مدتی بود که محل زندگی کیونگسو شده بود انداخت.... همه چی در نهایت نظم در جاهای مشخصشون قرار گرفته و حس خوبی بهش منتقل میکردن...
بخاری قرمز کوچکی که کتری آب روش قرار داشت و کمی در پایینش چهره غرق خواب کیونگسو از نظرش رد شد... یخچال کوچکی که داخلش سبزیجات مورد علاقه کیونگسو بعلاوه آبجو توش قرار داشت...و دسته کتاب های تاریخی و البته آشپزی که کنار میز کوتاه گوشه اتاق قرار داشت و همیشه کیونگسو موقع بیکاری اونا رو میخوند تا دانشش رو مرور کنه...
همه و همه نشاندهنده با سلیقگی دوست پسر کیوتش بود که چانیول همیشه بهش افتخار میکرد...
آستین لباس یاسی رنگش رو بالا زد و چراغ رو خاموش کرد و به آهستگی روی تشک کنار کیونگسو دراز کشید و به پهلوی چپش خوابید و با دست عینک مشکیشو که قبل از خواب فراموش کرده بود درش بیاره رو از روی چشماش برداشت و اونو کنار تشک گذاشت..
دستشو از زیر بدن ظریف پسر عبور داد و اونو به آرومی تو بغلش کشید...
کیونگسو از این حرکتش کمی هشیار شد و از بوی عطر آشنای چانیول، چشماشو نیمه باز کرد و با صدای گرفته از خواب گفت:
+چان...
چانیول گوشه پلکشو بوسید و با صدای آرومی گفت:
--هیششش...بخواب عزیزم...
کیونگسو سرشو روی بالش کشید و با همون صدای خوابآلود لب زد:
+امشب پیشم بمون...دیر وقته...نرو...خطرناکه
خودشم نمیفهمید که چی داره میگه چون مغزش خواب و بدنش فوق العاده خسته بود...چانیول به این حرکت بانمکش خندید و صورتشو نوازش کرد و پیشونیش رو بوسید و گفت:
--باشه...جایی نمیرم...
کیونگسو لبخند کمرنگی زد و ناخودآگاه خودشو داخل آغوش امن چانیول جمع کرد و بعد از یک نفس عمیق دوباره خوابید...اونقدر خسته بود که حتی فرصت اعتراض هم نداشت که چرا قانونشون رو زیر پا گذاشتن و چانیول شب رو پیش کیونگسو مونده... کیونگسو نه تنها شکایتی نداشت بلکه راضی هم بود... چون چانیول خیلی دیروقت برگشته بود و انصاف نبود اونو از اتاقش بیرون کنه...
چانیول به آرومی پشتش رو نوازش میکرد تا گرفتگی های پشتش از بین برن و خستگیش در بره...میدونست که چقدر دوست پسرش سخت کار میکنه و همین باعث شده بود تا چانیول کمی احساس عذاب وجدان کنه... دلش نمیخواست پسر دوستداشتنیش سختی بکشه... دوست داشت تا همه چی رو برای بهتر زندگی کردنش فراهم کنه...
چانیول با بغل کردن کیونگسو احساس کرد دنیا رو تو دستش گرفته و اصلا نمیدونست چه خطری در کمین آرامششونه و اگه کاری نکنه، ممکنه هرچی که به سختی به دستش آورده رو به اشاره ای از دست بده از جمله رستوران و کیونگسو.
********
مایکل در اتاق کار پیتر نشسته بود و از نگرانی پای راستش رو تکون میداد...
چشماشو اطراف اتاق که اشیای قدیمی سرتاسر اونو دربرگرفته بود چرخوند... اتاق برادرش شباهت زیادی به موزه ها داشت و هرکسی که برای اولین بار پاشو داخل اینجا میگذاشت باید چند ساعتی رو صرف بررسی اون اشیای عتیقه میکرد...
درب چوبی اتاق که باز شد مایکل برگشت و با دیدن برادرش، ایستاد و به سمتش رفت و با صدای بلندی بهش توپید:
**معلومه کجا رفته بودی؟؟؟اون چه پیامی بود برام فرستادی؟؟
پیتر کلاه کپش رو از سرش برداشت و موهای فندقیشو درست کرد و با بیحوصلگی گفت:
#برات نوشته بودم که....رفتم رستوران شام خوردم...خیلی هم خوشمزه بود...
مایکل دستشو به کمرش زد و طلبکارانه گفت:
**از کی تا حالا به غذاهای رستوران ماچوپیچو علاقه مند شدی برادر؟؟
پیتر نگاه جدیشو به مایکل، که خشم تو چشماش فریاد میزد انداخت و گفت:
#از وقتی که تو اونجا رو بهم معرفی کردی، ترجیح دادم شخصا برم و اون گنجی که اینهمه تعریفشو میکردی رو ببینم...
مایکل که حالا هاله ای از ترس چشماشو پوشونده بود گفت:
**بلایی که سرش نیوردی؟؟
پیتر بیتوجه به سوال و چهره نگران مایکل، بادگیر خیسش رو از تنش درآورد و اونو روی چوب رختی گوشه اتاق آویزان کرد...با لحن معترضی گفت:
#بارون لعنتی قصد بند اومدنم نداره...
مایکل با خشم دندوناش رو به هم سابید و گفت:
**نشنیدی چی گفتم؟؟؟
پیتر خیلی ریلکس پشت میز چوبی که برخلاف اشیای قدیمی اتاقش ،جدید و بسیار زيبا بود، نشست و دستاشو داخل هم قفل کرد و گفت:
#چرا فکر میکنی من کر هم شدم؟؟؟
مایکل جلوی میزش ایستاد و گفت:
**پس چرا جوابم رو نمیدی؟؟به کیونگسو آسیبی زدی؟؟؟
پیتر پاشو روی پاش انداخت و با خیالی آسوده گفت:
#فعلا نه...گفتم که برای دیدن اون گنج رفته بودم..
چونش خاروند و با شیطنت درادامه لب زد:
#البته دستم سمت چاقو خوشگلم رفت و هوس کردم گلوی اون پسر رو گوش تا گوش ببرم و گردنبندش رو بردارم
مایکل که حالا رنگ صورتش به وضوح پریده بود با صدایی که سعی میکرد نلرزد گفت:
**من بهت گفتن که خودم اون گردنبند رو برات میارم...لازم نیست دیگه به کیونگسو آسیب بزنی...
پیتر نگاه مشکوکی به سرتاپای مایکل انداخت و پرسید:
#نکنه عاشقش شدی؟؟
مایکل بعد از شنیدن اين حرف چشماشو به هم فشار داد و سعی کرد به خودش مسلط باشه...
**تو دیگه به این کارا کار نداشته باش...تو گردنبند رو میخوای که من برات میارمش...دیگه هم از این هوس ها به سرت نزنه که بری اونجا چون ممکنه کیونگسو شک کنه...بسپارش به من
پیتر پوزخندی زد و گفت:
#پس برادر من عاشق اون پسر ریزه میزه شده!!!حالا هم داره بهم التماس میکنه از خونش بگذرم و نکشمش!!!جالب شد!!!
مایکل اینبار با خشونت دستاشو روی میز کوبید و گفت:
**بهت میگم دستت نباید بهش بخوره...من خودم بهش رسیدگی میکنم...
پیتر بدون اینکه ذره ای بترسه، سیگاری آتش زد و گفت:
#حراجی که سرنوشت کاری ما رو مشخص میکنه چند وقت دیگس...من باید دست پر برم فرانسه و هیچ چیزی الان برام ارزشمندتر از اون گردنبند نیست...اون میتونه موقعیت ما رو بین فروشنده ها دوبرابر کنه...
پک عمیقی به سیگارش زد و با ذوق کودکانه ای ادامه داد:
#من اون لعنتی رو از نزدیک دیدم...نمیتونم توصیفش کنم که چقدر زیبا بود...میدونی هر کدوم از اون سکه های کوچولو رو میتونیم به چه قیمتی بفروشیم؟؟؟ اصن میدونی...
مایکل بلافاصله حرفشو برید و با عصبانیت گفت:
**من میدونم که اون گردنبند چقدر برات اهمیت داره...اما از اولم بهت گفته بودم که نباید خون از دماغ اون پسر بیاد...چون کیونگسو بیگناه ترین فرد این ماجراس...
پیتر خاکستر سیگارشو داخل جاسیگاری پخش کرد و با تمسخر ادامه داد:
#استراتژی هایی که به کار میبری رو هیچوقت دوست نداشتم برادر...دل رحمی چیزی نیست که به درد کار ما بخوره...
نفس عمیقی کشید و به تاسف ادامه داد:
#من مدت طولانی هست که به تو و سونگجو فرصت دادم تا اون گردنبند رو برام بیارین...وقتی هیچ پیشرفتی نمیبینم و شما دوتا کاری برام نمیکنین، مجبورم خودم دست به کار بشم...
مایکل اینبار روی صندلی مقابل میز کار پیتر نشست و در دفاع از خودش و سونگجو گفت:
**اون زمان که سونگجو اون گردنبند رو دید و بهم گفت که اون یه گنج واقعیه، من خودم وارد عمل شدم تا بفهمم راست میگه یا نه...
آهی کشید و ادامه داد:
**من از صحت حرفاش اطمینان پیدا کردم چون نمیخواستم سرنوشتش مثل اون عتیقه فروش سلاخی شدن باشه...
چشماشو از روی سیگار در حال سوختن پیتر به چشمان بیحالتش داد و ادامه داد:
**وقتی بهت گفتم اون گنج رو پیدا کردم ،ازت فرصت خواستم... اینجوری نیست که همینجوری بریم و کیونگسو گردنبند رو بهمون تقدیم کنه!!
پیتر بدون هیچ حرفی در سکوت سیگار میکشید و به حرفای برادر مستاصلش گوش میداد...از اینکه آدما برای نجات جون همدیگه اینجوری در تکاپو بودن براش مسخره و کلیشه ای بود...
وقتی حرفای مایکل تموم شد، سیگار رو در جاسیگاری خاموش کرد و گفت:
#خوب گوش کن چی میگم مایکل، من نمیدونم چی شده که اون پسر اینهمه برات مهم شده...برام هم مهم نیست تا بدونم...تنها چیزی که برای من مهمه اون گردنبنده...اهمیتی نمیدم پسری که اونو انداخته چقدر مهربون و معصوم هست...
به هر قیمتی باشه اونو میگیرم...شده با زور...با چاقو...با خونریزی...
نگاه تهدید آمیزی به مایکل انداخت و لب زد:
#پس بهتره تو و سونگجو زودتر دست به کار بشین و اونو برام بیارین وگرنه تضمینی نمیدم که دفعه بعد با چاقو گلوی اون پسر رو پاره نکنم...
اینو گفت و با خونسردی موبایلش رو بیرون آورد و مشغول بازی شد...مایکل تازه فهمید اون پسر از همه جا بیخبر رو چطوری وارد بازی به اون خطرناکی کرده...
نباید اجازه میداد کیونگسو قربانی طمع و حرص برادرش بشه...اونم دقیقا زمانی که قلبش تازه با حضور کیونگسو و مهربونیاش گرم شده بود...
YOU ARE READING
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...