🐺علی احسان🐺
هر بار بوسیدنش دیوونه ام میکرد.
همه ی وجودش رو یهویی میخواستم!نفهمیدم کی دکمه ی بخواب کردن صندلی رو زدم.
وقتی یهویی روش خیمه زدم با خنده جیغ زد.
خندیدم به شیطنتش و ترسیدن الکیش.به قدری خمار لبای دلرباش و چشای دریایی شیطونش و پوست بدون لک و سفیدش بودم که نزدیک لباش لب زدم:
سر شدم...جادو شدم...مست شدم...با خجالت میون حرفم خندید و دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و با دلبری لب زد:
وقتی چشات به چشام افتاد...وقتی لبات روی لبام نشست...وقتی دست هاتبرای به آغوش کشیدنم باز شد...ابرو هام بالا پرید.
گاهی غافلگیرم میکرد با حرف هایی که بزرگ تر از گفتار و رفتار و کردارش بود!روی پیشونیش رو محکم بوسیدم و قربونش رفتم که روی گردنم رو بوسید و مضطرب لب زد:
اگه یه روزی...اوم...ددیم...میدونستم میخواد چی بگه!
از ددیش میترسید و خب نگران بود اگه یه روزی رابطهمون رو بفهمه از هم دورمون کنه اما اون من رو نشناخته.
من دیگه بمیرمم نمیزارم زندگیم رو از من بگیرن!میون حرفش روی دست روی لباش گذاشتم و جدی لب زدم:
آقا پاشا اگه بفهمه و هر چقدر دلش خواست برای دوریمون بجنگه...نمیتونه...اترس...نمیتونه یه جنگنده ای رو که یه بار زخم خورده رو شکست بده!نگاهم جوری بود که انگار تشنه به خون کسی بودم.
ترسیده با چشای معصوم نگاهم کرد.
لبخندی تلخ روی لبام نشست و روی لباش رو نرم بوسیدم و از روش بلند شدم.بدون حرفی صندلیش رو درست کردم و ماشین رو روشن کردم و سمت خونه روندم!