👑پاشا👑
هویت پدر رو پنهان کردیم.
حتی به دروغ براش مراسم گرفتیم که مثلا بخاطر ناراحتی قلبی مرده تا از کس هایی که آرزوی مرگ رو داشتن و حتی پلیس ها دور بمونه!جنایت و دزدی و اختلاس کم نکرده بود توی جوونی هاش!
توی اتاق توی تراس روی صندلی بعد اون همه کاری که پدر به گردن من و مهراب انداخته بود ریلکس کرده بودم و به منظره ی اطراف عمارت و باغ خیره بودم و قهوه ام رو مینوشیدم.
توی فکر حرف های شایا بودم.
در حقش نامردی کرده بودم!
کلی پشیمون بودم و حتی وقتی حال داغونش رو دیدم بغض کردم و خودم رو لعنت فرستادم!
پاشا دیگه رسما دلش رو باخته بود!
عاشق شده بود و اشک معشوق وقتی چکید و روی غرورش نشست مردونگیش شکسته بود!با صدای ماشینی توی حیاط از افکارم دور شدم.
اترس با علی احسان بود!
جدیدا از محافظ هام شنیده بودم زیادی با هم صمیمی شدن و اترس بدون اون جایی نمیره!
خب علی احسان تا اونجایی که میدونستم زیاد باهاش حال نمیکرد یهویی چیشد بهم عادت کردن؟!با باز شدن در تراس برگشتم سمت شایایی که با مو های پخش و پلا و چشای پوف کرده بهم نگاه میکرد.
لبخندی با عشق بهش نشون دادم و لیوان قهوه ام رو روی میز گذاشتم و دستم رو سمتش دراز کردم که دستم رو گرفت.روی دستش رو عمیق بوسیدم و سمت خودم کشیدمش و بین پاهام نشوندمش و وقتی لبخندش رو روی لبای شیرینش دیدم روی مو هاش رو چند بار بوسیدم که آروم و با ناز خندید.
سرش رو روی سینه ام گذاشت.
پانسمانش دیگه اونقدر بزرگ نبود.
همه اش به چسب کوچیکی ختم میشد که نشون میداد حالش خوب شده!روی مو هاش رو نوازش کردم و لب زدم:
خوابالوی خوشگله من من رو نمیبینه خوشه؟!از پیرهنم چنگی گرفت و گفت:
نخیر...تو نباشی...تو نباشی هیچم خوب نیستم...اصلا...اصلا برای همینه مسکن و آرامبخش میخورم تا بخوابم!من چی فکر میکردم و چی شد!
فکر میکردم قرص میخوره تا همیشه خواب باشه و چون ازم ناراحته نخواد ببینتم اما بخاطر نبودم توی این چند مدت بخاطر کار بیقراری کشیده!روی پیشونیش رو بوسیدم و از چونه اش گرفتم و سرش رو بالا آوردم و روی هر کدوم از چشاش رو بوسیدم و لب زدم:
پس باور کنم که پسر شکلاتیم هنوزم دوستم داره؟!هوم؟!سرش رو نزدیک آورد و روی لبام رو بوسید و لب زد:
اوهوم...دوستت داره!اولین باری بود به راحتی ابراز علاقه میکرد!
به قدری حال خرابم خوب شد که میخواستم با صدای بلند عشقم رو جار بزنم!