نمیدونست چقدر اونجا نشسته است..اما هنوز چشمه اشک هایش خشک نشده بود!
درد زیر دلش دیگر اذیتش نمیکرد و حالا فقط یک درد روحی برایش باقی مانده بود
دردی که احتمالا تا اخر عمر همراهش بود!
نفس لرزانی کشید و سعی کرد به کمک گرفتن زمین از سر جاش بلند شود..ولی پاهاش قدرت تحمل وزنش را نداشت و نتونست زیاد خودشو سر پا نگه دارد...دوباره روی زمین نشست!
هوا سرد تر از قبل شده بود و هرماینی میلرزید
به اطراف نگاه کرد و متوجه تکه چوب خشکی شد...چوب را برداشت و با تکیه بر اون توانست سر پا بایستد
ارام سمت قلعه رفت..میخواست به اتاقش بره اما ناگهان مسیرشو به طرف حمام تغییر داد
باید اول هر اثری از مالفوی را از رو بدنش پاک میکرد!
**
لوسیوس دستشو روی سرش گذاشته بود و ناباور به زمین خیره بوداسنیپ نفس عمیقی کشید:اروم باش هنوز مطمعن نیستم
لوسیوس:خودمم دیدمشون هردو همون نشانه هارو دارن
اسنیپ:اخه چرا اون باید بچه هارو طلسم کنه؟
لوسیوس خندید:خب معلومه به خاطر انتقام
بعد از حرفش با نگرانی به اسنیپ نگاه کرد:باید مراقبشون باشم
اسنیپ:اروم باش لوسیوس اتفاقی نمی افته...امیدوارم!
لوسیوس ایستاد و بدون توجه به اسنیپ درحالی که زیر لب با خودش حرف میزد از اتاق خارج شد
اسنیپ با غم به جای خالی لوسیوس نگاه کرد...باید با دامبلدور حرف میزد..اگر اون واقعا برگشته بود برای همه خطرناک بود!
**
الیا و دریکو بلخره به هوش اومدن و به کمک تئو و پانسی به دخمه اسلایترین برگشتن
دریکو روی تختش نشست
تئو:خوبی؟از وقتی به هوش اومدی یک کلمه هم حرف نزدی
دریکو:چه اتفاقی برام افتاده بود؟
تئو خندید:پسر حواست سر جاشه؟تو سه دسته جارو بیهوش شدی دیگه
دریکو سعی کرد جوابی به تئو بده اما انگار حرف زدن از یادش رفته بود!
بیهوشی؟سه دسته جارو؟
اون کی به سه دسته جارو رفته بود؟
سعی کرد فکر کنه تا یادش بیاد...اما ذهنش خالی از هر خاطره ای شده بود
به یاد وقتی افتاد که داشتن از درمانگاه به سمت دخمه می اومدن
بیرون ارام برف می اومد!
ولی..
دریکو زیر لب زمزمه کرد:بیرون برف میاد
تئو:خب؟فقط دو هفته تا کریسمس مونده
YOU ARE READING
The monster inside+18
Fanfictionهری پاتر درحال نبرد با ولدمورت بود که ناگهان اتفاقی عجیب افتاد! هرماینی دوست صمیمی هری...طی اتفاقاتی تغییر کرد و تبدیل به دست راست ولدمورت شد! اما چه چیزی باعث این تغییر شد؟ _______ +تو....تو..تو گفتی دوستم داری!؟ _و تو احمق باور کردی! __________ +چ...