<Part 20>

422 47 22
                                    

"امیدوارم!"

___________

بعد از بیست دقیقه دستیار لیتوک با آمبولانس به بیمارستان رسید.

پسر لاغر ولی دوست داشتنی بود:"سالم. من ریووک هستم. انترمم"

جونگ کوک با او دست داد:"متشکرم که زحمت کشیدید و اومدید"

ریووک پرونده ای به او داد:"این چیزی که شما خواسته بودید! من لباس هم آوردم."

جونگ کوک پرونده را گرفت و باز کرد. پرونده تهیونگ بود که به آنها فکس شده بود با یک ضمیمه پزشکی در مورد ویروسی خاص که باید تحت شناسایی قرار می گرفت.

جونگ کوک از این ذکاوت لیتوک شوکه شد. این برای ماسک زدن آنها دلیل موجهی بود:"خیلی خب ما میریم تو؛ یسونگ، تو بمون توی آمبولانس. پرسنل بیمارستان تو رو قبلا دیدن"

یسونگ سر تکان داد و ریووک در پشتی آمبولانس را باز کرد. جونگ کوک داخل رفت و روپوش و ماسک را پوشید. بعد تخت چرخدار را بیرون در آوردند و راهی بیمارستان شدند. هر قدم جونگ کوک را به عشقش نزدیک و نزدیک تر می کرد و او را هیجان زده تر می کرد.

ریووک خونسرد بود. او نقشه خودش را به سادگی اجرا کرد. پرونده را به دکتر تهیونگ داد و به او در مورد ویروس ناشناخته و اخطار دولت صحبت کرد! دکتر بقدر کافی ترسیده بود که توجهی به برگه نکند. پس به آنها اجازه بردن
بیمار را داد!

پرستار در حالی که آنها را به اتاق تهیونگ می برد گفت:"بخاطر آزمایشها بهش دارو تزریق کردند و فعلا
بی هوشه!"

جونگ کوک تمام سعیش را کرد گریه نکند! ریووک آهسته در گوشش گفت:"بهتر که بیدار نیست! این کار ما رو راحت تر کرد. تو با پرستار برو تو و بیارش...ولی خونسرد باش باشه؟"

جونگ کوک زمزمه کرد:"چرا تو نمیایی؟"

"می دونم محافظش مانع میشه من در مورد ویروس واسش دروغ می بافم. میگم واسه یه تست ساده یه ساعتی می بریمش و دوباره میاریمش!"

به راهرو اصلی رسیدند و جونگ کوک محافظ تهیونگ را پشت در اتاقش دید. واقعاً برای خودش نره غولی بود!

جونگ کوک به ریووک نگاه نگرانی انداخت و ماسک را
بالاتر کشید. پرستار در را باز کرد و تخت را داخل هل داد .محافظ غرید:"باز چه خبره؟مگه همین الان نبرده بودید آزمایش؟"

ریووک ایستاد تا جوابش را بدهد و جونگ کوک بدنبال پرستار داخل رفت.

تهیونگ روی تخت افتاده بود و چشمانش بسته بود. رنگ پوستش با ملافه ای که رویش کشیده بودند هیچ فرقی نداشت! بسکه لاغر و ضعیف شده بود اندامش زیر
ملافه معلوم نبود!

جونگ کوک فقط یک نگاه انداخت و با دیدن چشمان بسته و لبهای بی رنگ و مچ دست باندپیچی شده، دیگر نتوانست جلوی سرازیر شدن اشکش را بگیرد.

✦𝐌𝐲 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥✦  First ChapterWhere stories live. Discover now