🌈راوی🌈
شایا جواب سوالش رو از بر بود!
عاشقش بود!
تنها خوشش میومد نمیتونست توی این ماجرا مطرح بشه!میدونست دروغ گفتن به پاشا جز مهالاته!
میدونست اگه دروغ بگه تا مدتی از چشمش میوفته!ناچار چشم ازش گرفت و لب زد:
خب...خب...اونا عین ما عاشق همن...یعنی...یعنی...علی احسان...پاشا به سرعت آرامش درونش تبدیل به آشوب شد!
روی پسرکش تعصب و غیرت خاصی داشت و نمیتونست ببینه کسی رو بیشتر از اون دوست داشته باشه!انگار روش بنزین ریخته بودن و یه فنک روشن کردن و پرت کردن سمتش تا بسوزه و نابود بشه!
تا این حد بهم ریخته بود وقتی خبر عاشقی پسرکش رو شنید!
اون هم نه از زبون خودش بلکه از زبون کسه دیگه!شایا با دیدن رنگ باختگی صورتش نگران شد و مضطرب ادامه داد:
پاشا من اینا رو نگفتم که بری...عصبی بلند شد و نگاهی بهش کرد و لب زد:
به نظرت اونقدری بی غیرت شدم که بزارم پسرم عزیزدردونه ام با هر کسی بره و بیاد و در دلش رو باز بزاره تا هر کسی از معصومیتش و زیباییش سو استفاده کنه...پاشا اشتباه میکرد!
پدر بودن براش توی غیرت و تعصب خلاصه میشد.
اما پدری خوبه که بزاره بچه اش همه ی چیز های خوب رو یه بار امتحان کنه مثه عشق و لذت و آرامش و تلاش و...تا اونجایی که میدونست اترس فقط میتونست با دوست هاش وقت بگذرونه و اجازه ی تنهایی بیرون رفتن رو نداشت و همه ی مهمونی هاش رو دوی همین خونه میگرفت و شاید تنها چیزی که اجازه اش رو داشت همین رسیدگی زیاد به ظاهرش بود!
نمیدونست و درک نمیکرد دلیل این همه خشم و تعصب چیه؟!
مگه نه اینکه همه یه روز عاشق میشن؟!
مگه خودش عاشقش نشده بود و حتی بزور نگه نداشته بودتش پیش خودش؟!پاشا خواست عصبی سمت اتاق اترس بره که شایا نزاشت و جلوش عین سپری وایساد و گفت:
صبر کن عزیزم...داری تند میری...اصلا برای چی نمیتونی ببینی همدیگه رو دوست دارن؟!