🍁شایا🍁اترس جیغی کشید و باباش رو صدا زد و پاشا با حرص از یقه اش گرفت و لب زد:
به چه حقی به پسرم نزدیک شدی؟!علی احسان پوزخندی زد و گفت:
مثلا بادیگاردش بودم...خودت من رو انتخاب کردی یادت نیست؟!اترس با حرص به دست پدرش چنگ زد و گفت:
بابا چطور تونستی دستت رو روی کسی که عشق زندگیه منه بلند کنی...هق...اصلا میدونی چقدر دوستش دارم؟!میدونی؟!پاشا با خشم توی نگاه هاش ادامه داد:
دیگه حق نداری بادیگاردش باشی...از فردا دیگه پات رو توی این عمارت...اترس اومد بینشون وایساد و علی احسان رو محکم بغل کرد و با گریه ی معصومانه اش لب زد:
نه...هق...نمیخوام...هق...علی احسانم...هق...جایی نمیره بدون اترسش!خواستم برم جلو کاری کنم که یهو پاشا به بازوی علی احسان چنگ زد و خواست از هم جداشون کنه که اترس محکم تر علی احسان رو بغل کرد و پاشا از کوره در رفت و خواست اترس رو بزنه که علی احسان دستش رو گرفت و لب زد:
دستت بخواد روی همه چیزم بلند بشه قلمش میکنم و نمیبینم کی هستی...فهمیدی؟!همین حرف کافی بود که یه دعوای حسابی شکل بگیره.
هیچکدومشون کم نمیاوردن و یکی پس از دیگری مشت هایی رو به سر و صورت هم میزدن.
سمت پاشا رفتم و با جیغ و داد خواستم آرومش کنم اما یهو میون درگیری اترس رو دیدم که دست روی سرش گذاشت و یه آن کف اتاق بیهوش افتاد!🐺علی احسان 🐺
با داد شایا بود که متوجه ی روی زمین افتادن و بیهوشیش شدیم.
با وحشت سمت جسم بیجونش رفتم و از دو طرف صورتش گرفتم صداش زدم و گفتم:
اترسم...پاشو قربونت برم...الهی بمیرم...اترس...اترس...اترسسسس...پاشا خواست بغلش کنه که نزاشتم و یه راست بغلش کردم و سمت راه پله دوییدم.
سمت اتاق پزشک که توی عمارت بود بردمش.
دکترش با دیدن اترس متعجب و نگران به تخت اشاره کرد.
روی تخت خوابوندمش.
شروع به معاینه کردنش کرد.با اخمی رو به همهمون گفت:
افت فشار شدید...نگاهی به پاشا انداخت و گفت:
به نظر میرسه پسرتون تنها نباشه قربان!