سوکجین احساس شعف میکرد، وقتی دکتر از اتاق عمل بیرون اومد و گفت بچه سقط شده به زور لبخندش رو نگه داشت و قیافش رو غمگین جلوه داد، اون کاملا معتقد بود این کارماس! بیست سال پیش اون بچش رو از دست داده بود و حالا اون پسرهم دقیقا همین درد رو تجربه کرده بود، اما بدتر، دقیقا بعد از خیانت الفاش. خندید و رو به نامجون گفت:
- حس میکنم یکم شونههام سبک شدن نامجونا!
نامجون دستی به شونش کشید و درحالی که به سمت اتاق جیمین میرفتن، جواب داد:
- این حقش بود، اما باید مجبورش کنیم برگرده سر زندگیش، تهیونگ هنوز قرار داد ادغام بخش اخرو امضا نکرده.
جلوی در اتاق رسیدن.
- میشه سو استفاده کرد، پسره الان فکر میکنه به خونش تشنهایم، مطمئنم سریع امضاش میکنه تا فقط ببخشیمش و جیمینو بهش بدیم، اه الههی ماه! بهتر از این نمیشد!
توی اتاق، امگایی که هنوز یک ساعتم از سقط جنینش نگذشته بود و قلبش بخاطر خیانت الفاش سنگین بود با بهت دستش رو روی دهنش فشرد و به حرفاشون گوش داد.
- تو اتاق که رفتیم زیاد بهش رو نمیدیم، باید از الان بفهمه خبری از طلاق و جدایی نیست.
سوکجین به تایید الفاش سر تکون داد و در رو باز کرد، اما به جای چشمای بستهی امگا، چشمهای پر و صورت خیسش رو دید، بهت زده سریع به سمت نامجون چرخید و چشمهاش رو براش درشت کرد.
الفا با هول نگاهی به اتاق انداخت و تک خندی زد، جلو رفت و گفت:
- اوه تو بیداری؟ باید بخوابی جیمین عملت خیلی سخت بوده.
خواست پتو روی پسر بندازه که مچ دستش توسط امگا گرفته شد، جیمین داشت میلرزید، دوباره.
- چ.چ.چرا؟ مگ...گه م.م.من پسسسسر...تون نی..نی....
نامجون نزاشت حرفش رو کامل کنه، مچ دستش رو محکم کشید و درحالی که فک امگا رو توی دستش میفشرد، بالاخره منفجر شد، راز بیست سالهی منفورش رو توی صورت امگا فاش و قلب سنگیش رو کمی سبک کرد.
- نه، نیستی. توی حرومزاده هیچوقت بچهی من نبودی!
نفس پسر برید، اما هردو الفا دیگه کاسهی صبرشون لبریز شده بود، حرص بیست سالشون رو میخواستن همون لحظه روی امگای بیچاره خالی کنن، سوکجین جلو اومد و درحالی که با نفرت نگاهش میکرد گفت:
- بیست سال پیش پدر و مادر اشغال تو بچهی منو با خودشون بردن و تورو به جاش گذاشتن، بخاطر توی عوضی من هیچوقت بچمو بغل نکردم، حتی نمیدونم جنسیت ثانویش چیه، بازم من بهت لطف کردم، بازم توی خونهی خودم نگهت داشتم، هر روز قیافهی نحستو تحمل کردم، هر روز برای اینهی دقم غذا درست کردم، چی باعث شده فکر کنی بچهی منی؟
نامجون با ضرب سرش رو به عقب هل داد که به تاج تخت برخورد کرد، از بین دندونهای چفت شدش غرید:
- به جای اینکه پرتت کنم توی پرورشگاه نگهت داشتم، حالا باید واسم جبرانش کنی هرزه، باید کاری کنی الفای کثافطت باهامون قرار داد ببنده.
سوکجین به سمتش هجوم برد، نامجون رو کنار هل داد و کف دستش رو روی گونش فرود اورد، بعد گلوش رو چنگ زد و درحالی که محکم میفشردش و راه نفس امگا رو میبست، گفت:
- قسم خوردم، همونجا توی بیمارستان قسم خوردم یه روزی خودم همتونو نابود کنم، یه روزی خودم دونه دونتونو میکشم.
چهرهی امگا سرخ شده بود و با تقلا به دستهای سوکجین چنگ میانداخت، نامجون به زور همسرش رو از پسر دور کرد و گفت:
- نکن، باید زنده بمونه تا اون امضا رو واسمون بگیره.
جیمین درحالی که با بیحالی روی تخت میافتاد، با صدا نفس میکشید و به گلوی خودش چنگ میانداخت.
سوکجین هق هق کنان تقلا میکرد دوباره به سمتش بره، هیستیریک وار جملات نامفهومی زیر لب زمزمه میکرد و هر از چند گاهی داد میکشید تا نامجون ولش کنه، چند دقیقهی بعد چند پرستار توی اتاق ریختن و هردوی اونها رو بیرون بردن، با بهت به جیمین نگاه کردن و سریع به سمتش رفتن تا وضعیتش رو رو به راه کنن. از اونجایی که اصلا وضعیت روانی خوبی نداشت بهش ارام بخش تزریق کردن و چند دقیقهی بعد، پسر ساکت و اروم روی تخت چشمهاش رو بست.
YOU ARE READING
My room is full of tulips/completed
WerewolfCompleted گل لاله: نماد سرآغاز یا شروع مجدد، پیام آور آغاز، آرامش و بخشش. اعتماد کردنهای بیجا، میتونه تمام زندگی آدم رو زیر و رو کنه، این چیزی بود که کیم نامجون و کیم سوکجین، بیست و اندی سال بعد از تولد اون فهمیدن! حالا تمام اعضای خاندان کیم، هرر...