🌈راوی🌈
نگران و عصبی به جسم بیهوش و رنگ پریده اش که روی تخت چشم دوخت.
نمیخواست هیچ وقت این روز رو ببینه!
پدر بود و از اینکه یه روزی کوچیک ترین آسیبی به تک پسرش برسه کلافه و دیوونه میشد!
فکر کردن به این اینکه یه روزی خدا بهش پسری بده که باید از یه دختر هم بیشتر ازش مراقبت کنه هم براش سخت بود اما حالا هم اون پسر رو داشت و هم همون چیزی که توی فکرش نمیتونست هضمش کنه رخ داده بود!اترس قطعا بخاطر این پنهان کاریش و اینکه نفهمیده چنین قابلیتی توش هست بیخبر بود نمیبخشیدش...میبخشید؟!
نمیتونست ببینه پسرش بشکنه.
زیادی ظریف و حساس بود برای چنین اتفاقاتی!دکتر بعد بیان ماجرا تنها وضعیت اترس رو چک کرد و از اتاق خارج شد.
چشاش روی مردی بود که به خونش تشنه بود.
شایا از بازوش گرفته بود و گه گاهی نرم روی عضلاتش رو میبوسید تا کمی از خشم درونش کم کنه.پاشا با خشم چشاش رو بست و لب زد:
تو مسئول مراقبت کردن ازش بود ولی زیر خواب خودت کردیش و...علی احسان که تا خروج دکتر توی شوک حرف هاش بود یهو عصبی اما با لحن آرومی لب زد:
آقای به اصطلاح پدر...من مراقبش بودم و هستم و عاشقشم و عاشقش میمونم...تموم چیز هایی که قراره اتفاق بیوفته هم خودم تنهایی سختی هاش رو گردن میگیرم...من برای اترس هر کاری میکنم!پاشا با دندون های چفت شده لب زد:
شنیدی که چی گفت؟!گفت ممکنه توی شکمش یه بچه باشه و براش خطرناکه...هر بلایی که سر پسرم بیاد تو مقصری و این رو بدون میکشمت...میکشمت اگه یه روز پسرم نتونه نفس بکشه!علی احسان ناباور روی قلبش لبخندی نشست و به اترسش چم دوخت.
انگار خدا داشت بعد اون همه ضربه ای که بهش زد یه نگاه جانانه بهش میکنه!یارش رو یه پسر کوچولوی مهربون کرد که قراره یه فرشته کوچولوی مهربونه دیگه هم بهش هدیه بده!