🐺علی احسان🐺باورم نمیشد!
دکتر خیلی طبیعی همه چیز رو بیان کرد و خب قطعا چون از آناتومی بدنش با خبر بود اما من فقط در تحیر و شگفتی بودم!فقط میخواستم باهاش تنها بشم.
پسر کوچولوم هنوز خودش نیاز به پدر داشت و اینکه قرار بود پدر بشه و پدرم بکنه خیلی براش سخت میشد!اترس زیادی حساس و زودرنج بود و طبیعتا کنار اومدن با شرایط سخت بارداری آگاه نبود و باید خیلی کمکش میکردیم!
واقعا نمیدونستم که چرا دارم اینقدر خوب و سریع راجب اتفاقی که هنوز باورش ندارم تصمیم میگیرم!
شاید اونقدری ذوق داشتم که این باور باور نشدنی رو دوست داشتم!
پاشا از نگاه هاش و حرف هاش معلوم بود تا کارم رو نسازه دست برنمیداره.
اما من دیگه از این یه انتخاب نمیگذرم و قطعا اون پدر شیطان صفتش برخورد نمیکنه با این ماجرا و جون یکی رو نمیگیره چون تنها پسرشه و عاشقانه و پدرانه کنارشه!از شایا واقعا باید ممنون باشم از حضورش که پاشا رو وادار کرد کمی به بیرون از اتاق برن تا آروم بشه و دست به کار احمقانه ای نزنه و خب با دعوا واقعا مشکلی بر طرف نمیشد!
چیزیه که چه بخواییم و چه نخواییم اتفاق افتاده و نمیتونیم منکرش بشیم یا جلوش رو بگیریم!
بعد از تنها شدنمون توی اتاق.
کنارش نشستم.
لبخندی به صورت عین ماهش زدم و خم شدم و لبام رو روی پیشونیش گذاشتم و عمیق بوسیدم و روی مو هاش رو نوازش کردم و از روی صورتش کنارشون زدم لب زدم:
قربونت برم من پسرکم...با فکر به پدر شدنم آروم خندیدم و روی هر کدوم از دست هاش رو بوسیدم و لب زدم:
توله ی من رو نگاه چه زود داره برای خودش بزرگ میشه...اولش که کلی و لوس و ملوس بود اما جدیدا داره حرف های بزرگونه میزنه و آرومم میکنه و حالا...بی اختیار نگاهم به سمت شکمش رفت.
از روی پیراهن بوسیدمش و لب زدم:
حالا داره پدرم میکنه...خنده...دوباره روی شکمش رو بوسیدم و لب زدم:
نکنه اون دل درد های صبحت که صبحونه نمیخوردی و بزور بهت لقمه ی نون پنیر و کره و مربا و شیر رو میدادم بخاطر همین ماجرا بوده باشه...نه؟!با تکون خوردش و ناله ی ضعیفش لبخندی با عشق روی لبام نشست.
اولین چیزی که به زبون آورد اسمم بود.
لبخند عمیقی روی لبام نشست و از پشت بغلش کردم و روی گردنش رو بوسیدم و لب زدم:
جانه دله علی احسان عروسکم؟!برگشت سمتم و محکم بغلم کرد و لب زد:
نرو...هیچ وقت نمیخوام بری...توی بغلم حلش کردم و روی تار های طلاییش رو عین سیم براقی برای سازی از جنس عشق بود رو نفس کشیدم و بوسیدم و لب زدم:
مرد با پایبندی روی قولشه که مرده وگرنه مردونگی اصلا کجاست و چه جایگاهی داره؟!لبخند خوشگلش رو که دیدم لبخندی با عشق روی قلبم نشست.
لباش رو روی لبام گذاشت و بوسید و معصومانه توی چشام نگاه کرد و گفت:
یعنی دیگه نمیخواد فرار کنیم؟!باباییم راضی شد؟!