Chapter1

304 39 2
                                    

-با من ازدواج کن پارک چانیول!

خیلی جدی گفت و با نهایت اعتماد به نفسی که طی چند ثانیه اخیر به دست آورده بود و استرسی که سعی می کرد با چنگ زدن شلوار جینش از زیر میز مخفی کنه به فرد مقابلش خیره شد.

-چ..چی؟!!!

بعد از چند لحظه.. چانیول با بهت کامل پرسید و بکهیون آروم لبش رو گزید. چرا مجبورش می کرد دوباره تکرار کنه؟

-گ.. گفتم..

-شنیدم چه حرف مزخرفی زدی بک.. شنیدم!

چانیول با حرص بین حرفش پرید، به سرعت از روی صندلی کافه بلند شد و در حالی که دستاش رو که از حرص می لرزیدن به شدت مشت کرده بود و می فشرد با بلندترین قدم های عمرش از اون مکان لعنتی بیرون زد.

چی باعث شده بود بکهیون همچین چیز مزخرفی ازش بخواد؟ عصبانی بود.. خیلی هم عصبانی بود. هم از اون لعنتی.. و هم از خودش.

-صبر کن یول.. هی.. کجا داری میری؟

با شنیدن دوباره اون صدا عصبی چرخید و با صدای بلند توی صورت پسر مقابلش فریاد زد.

-باورم نمیشه به خاطر همچین چیزی منو اینجا کشونده باشی. واقعا با خودت چی فکر کردی بکهیون؟ چی باعث شده فکر کنی همچین پیشنهاد احمقانه ای رو قبول میکنم؟.. من.. من گی نیستم لعنتی!

و حالا بکهیون هم عصبی شده بود. چانیول فکر می کرد مطرح کردن همچین پیشنهادی برای اون آسون بوده؟!
متقابلا فریاد زد.

-محض رضای خدا یول.. تو فکر میکنی من هستم؟! حتی یه لحظه هم راجب همچین چیزی فکر نکن. من.. نمیتونم بگم چرا، فقط.. فقط بیا با هم ازدواج کنیم!

جمله اش رو با استرس تموم کرد و به بازوی چان چنگ انداخت. طرز برخورد چان شدیدا رو اعصابش بود اما از طرفی هم بهش حق می داد و این حتی عصبی ترش می کرد. پسر بلند تر دستش رو پس زد و با اخم توپید.

-الان خیلی عصبانی ام بک. میترسم حرفی بزنم که بعدا جفتمون پشیمون بشیم.. من به خاطر اون حرف و تو به خاطر پیشنهاد لعنتیت.. پس سعی کن یه مدت جلوی چشمم آفتابی نشی فهمیدی؟

با جدیت هشدار داد و بی توجه به دست خشک شده بکهیون سمت ماشینش که کنار خیابون پارک کرده بود حرکت کرد. بکهیون کلافه نفس عمیقی کشید و ناامید به زمین خیره شد.
حالا چه غلطی باید می کرد؟!
---

-دکتر.. یه بیمار اورژانسی همین الان تو بخش ای سی یو بستری شد. پروفسور چوی گفتن خبر بدم تا هر چه زودتر خودتونو برسونید.

'👣 Danger Point 👣'Where stories live. Discover now