❤part 1: برای شنیدن باید سکوت کنی

822 63 3
                                    

جئون جونگ کوک چشم هاش رو به اتاق تاریک باز کرد, با اینکه روز شده بود ولی هنوز پرده های ضخیم جلوی تابیدن نور رو گرفته بودن.
از سنگین بودن سرش , حس خشکی و بالا آوردنی که داشت فهمید که شب قبل به مقدار زیادی نوشیدنی خورده.
با خودش گفت"عالیه..."
با اه دست های کسی که دورش بودن رو کنار زد و لباس هاش رو از روی زمین جمع کرد و سریع پوشید و نوشته کوچیکی رو برای اون زن ناشناس که کنارش از خواب بیدار شده بود, نوشت.

"دیشب عالی بود..."

با تموم کردن نوشتنش از در بیرون رفت و خونه رو ترک کرد.
"ماشینو کجا پارک کردم؟" از خودش پرسید و اطرافش رو نگاه کرد.
این اولین بار نبود که زنی رو به خونش میرسوند و یک شب رو کنار هم میگذروندن و اولین بار هم نبود که فراموش کرده بود ماشینش رو کجا پارک کرده. برای
همین...مشکل جدیی نبود.
تاکسی گرفت.
بعد از گفتن ادرس به راننده ,گوشیش رو برداشت تا به دوستش زنگ بزنه.

+"عاا, تهیونگ هیونگ کجایی؟"

_ "سر کار کجا میتونم باشم؟و نه ؛ به جای تو سر اون قرارای از پیش تعیین شده نمیرم دوباره..."

تهیونگ با دونستن دلیل زنگ زدن جونگ کوک این رو جواب داد.

+"ااااا چرا؟هیونگ تو دفعه پیش خیلی خوب بودی و من خیلی خست..."

_"برام مهم نیست,این مکالمه تموم شدست" تماس رو قطع کرد
_هیونگ؟الو؟...اهههه" تقریبا چندین بار فحش داد تا وقتی که گوشیش رو به جیبش برگردوند.هر دفعه و هر دفعه...پدر و مادرش...در واقع مامانش, این قرار ها رو ترتیب میداد. هر دفعه با دختر متفاوت ،با اخالقی متفاوت ، خانواده متفاوت اون امیدوار بود که بالاخره یه روز پسرش یکی رو انتخاب میکنه. اون براش مهم نبود که پسرش اون دختر رو دوست خواهد داشته باشه یا نه.چیزی که براش مهم بود ,زن داشتن پسرش بود و همه ی این ها به خاطر چیز دیگه ای نبود بجز...پول .ولی جونگ کوک این ایده ازدواج رو دوست نداشت, تو افکار اون ازدواج به این معنی بود که قراره اون دختر رو هر روز و هر روز ببینه.و اون مجبوره به حرفهاش گوش بده و گریه هاش رو ببینه و همه چیز هایی که ازش میخواد رو درک کنه و همه اینا حالش رو بد میکرد. اون از اون دسته مرد هایی بود که زود از چیزی خسته میشدن و درمورد دخترا فقط این کلافگی نبود و عین هم بودنشون هم اضافه میشد.

---------

وقتی به خونه خودش رسید , اول حموم کرد و شروع به اماده شدن برای قرارش شد . میتونست به راحتی نره ولی اون مادرش رو میشناخت. مادرش کارت های بانکیش رو مسدود میکرد و خونشو ازش میگرفت و همینطور ماشینش که مثله بچش بود رو .
گوشیش رو برداشت و به بادیگاردش زنگ زد و ازش خواست تا کار همیشگیشو انجام بده.

+ماشینمو پیدا کن

--------

و بالاخره زمان قرارش فرا رسید.

Silent pleasure ( Translation Ver ) لذت خاموشWhere stories live. Discover now