🐞44🐺

207 30 1
                                    

🐞اترس🐞

میدونستم چیشده!
همه فکر میکنن اترس با وجود بزرگ شدنش هنوز هم یه بچه هست که از هیچی خبر نداره و همیشه توی زندگیش وابسته به بزرگ تر هاش بوده!

موقعی که علی احسان و پدرم در حال بحث بودن تموم حرف هاشون رو میون دنیای نیمه هوشیار و هوشیارم شنیدم و فهمیدم!

از همون شبی که با علی احسان یکی شدن
خبر داشتم و آگاه بودم که یه روز بالاخره خبر بارداریم میاد!

وقتی بچه بودم و از همون موقع که پدرم من رو زیر نظر یه پزشک بزرگ کرد فهمیدم که یه مشکلی دارم و خودم دست به کار شدم و تحقیق کردم و علت قاعدگی ها و درد های گاه و بی گاه شکمم رو درآوردم و فهمیدم که رحمی توی بدنم وجود داره و میتونم حتی باردار بشم!

مدتی بود که بخری از اون قاعدگی و درد هام نبود و میشد نشون از بارداریم باشه!

نمیدونستم خوشحال باشم که قراره بچه ام از علی احسان باشه یا بترسم از اتفاقی که تا به حال نچشیده بودمش؟!

روی تخت دراز کشیده بودم و خرسیم رو بغل کرده بودم.
دوس ذهنم داشتم دست و پاهای کوچولوش رو تداعی میکردم و با ذوق لبخندی روی لبام مینشست و یا خطی به برجستگی شکمم فکر میکردم و مراقبت های زیاد و سختگیرانه ی مرد زندگیم و حتی اسمم براش انتخاب کرده بودم و البته چند تا اسم توی ذهنم بود و نمیدونستم درست کدومشون رو روش بزارم!

اونقدری غرق افکارم بودم که متوجه ی حضور علی احسان نشدم و وقتی اومد روی تخت و از پشت بغلم کرد ترسیدم و جیغ خفه ای کشیدم که با خنده روی گردنم رو بوسید و گفت:
فرشته ی من داشت به چی بدون من فکر میکرد؟!

بی اختیار به زیبایی کوچولویی که توی ذهنم ساخته بودم فکر کردم و لب زدم:
به تو و فرشته کوچولومون!

علی احسان ناباور روی بدنم خیمه زد و لب زد:
اترس...تو الآن چی گفتی؟!

لبخندی با ناز زدم و شونه ای بالا انداختم و گفتم:
چی گفتم؟!

نگاه کلافه ای بهم کرد و گفت:
اترس...گفتی من و کی؟!

لبخندم خنده شد و خیره به چشای تمام مشکیش و شبرنگش لب زدم:
دوستت دارم ددی جذاب بچه ام!

به حرفم با ذوق خندید و محکم بغلم کرد و لب زد:
آخخخ قربونش بره ددیش...اول واسه مامامی خوشگل و شیطونش و بعد برای کوچولویی خودش!

خندیدم به حرفش که اخمی میون لبخندش نشست و لب زد:
بگو ببینم پدر سوخته تو خودت رو به خواب زده بودی؟!

با معصومیت سری تکون دادم که ادامه داد:
و میدونستی چنین قابلیتی داری که به این راحتی باهاش کنار اومدی و داشتی به بچهمون فکر هم میکردی؟!

دوباره سر تکون دادم که دستی به صورتش کشید و آهی با بازدم رها کرد و گفت:
بعد چرا به من نگفتی؟!

لبخندی شیطون زدم و گفتم:
چون میخواستم باباییت کنم و نتونی از دستم فرار کنی!

خندید و گفت:
ای بچه پررو...

قبل اینکه بخواد کاری کنه از زیر دستش فرار کردم.
دور تا دور اتاق دنبالم میدویید.
نفس نفس زنان بالای مبل رفتم و جیغ زدم:
بسه...نفس...بسه...نفس...

برخلاف من اون اصلا نفس نفس نمیزد و کاملا نرمال بود و به فرار کردن های بی هدفم میخندید و خب میدونستم داره بهم راه فرار میده و وگرنه سه سوته گرفته بودم!

با ناز نگاهش کردم و لب زدم:
زود باش بوسم کن و دیگه اذیتم نکن!

لبخندی با عشق زد و اومد جلو و یه آن بغلم کرد و چسبوندم به دیوار و خیره به لبام لب زد:
تو جون بخواه نفسه علی...اینا که چیزی نیست!

دستم رو نوازش وار روی صورتش کشیدم و دوستت دارمی زمزمه کردم که لباش تشنه وارانه روی لبام نشست!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang