👑پاشا👑عصبی بودم.
اما مگه میتونستم کاری بکنم؟!
دیگه کار از کار گذشته بود و اون چیزی که نباید میشد شد و حالا اترس باید با وقایعی رو به رو بشه که درکشون نمیکنه و یا سخت درکشون میکنه و باید دردی رو بکشه که ناخواسته هست و حتی ممکنه جونش رو به خطر بندازه و خلاصه هزار جور فکر و ذکر توی مغزم میگشت که داشت ویرانم میکرد!شایا اومد سمتم و از بازوم گرفت و فشرد و گفت:
پاشا تو نباید دستت رو روی علی احسان بلند میکردی...اون یه مرده...اونم مثه تو میتونه عاشق باشه...ندیدی اترس چجوری از حال رفت؟!ندیدیش که چجوری داشت جون میداد تا یه وقت عشقش رو ازش نگیرن؟!ندیدیش مرده من؟!مکثی کرد و با بغضی گفت:
مرده من بودی ندیدیش و رحم نکردی به عشق پاکشون؟!مرده من بودی و کثیف دونستی همه چیز بینشون رو و حتی چیزی که ازش میترسیدی...خیره به چشاش شدم که زیباترین نقش از طبیعت سرسبز رو توی قلبم زنده میکرد و خیره به چشام ادامه داد:
قراره بعد ها صدات کنه پدربزرگ...هوم...درست نمیگم عزیزم؟!نگاه بدی بهش کردم که خندید و دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و لب زد:
خب مگه بده منم بشم جوونترین پدربزرگ دنیا؟!پوزخندی به حرفش زدم.
از اینکه جرعت پیدا کرده بود و بیشتر از قبل بهم اهمیت میداد و باهام حرف میزد و حتی خودش رو مهمترین عضو این خانواده میدونست خوشحال بودم!
همیشه میخواستم همینجوری ببینمش که برای آروم کردنم باهام حرف بزنه و شعس کنه توی اوضاع داغونم لبخند روی لبم بیاره!وقتی پوزخندم رو دید با خنده ی آرومی چشمکی زد و گفت:
دیدی درست حدس زدم...خوشت میاد؟!به مچ گیری زیرکانه اش خندیدم و لبام رو به لباش نزدیک کردم و قبل بلعیدن اون دو تیکه ی سرخ و ناب لب زدم:
ای توله ی آب زیرکاه!خندید که با کوبیده شدن لبام روی لباش صدای خنده اش توی دهنم و میون بوسه هامون خفه شد!