بکهیون وارد خونه شد و بدون اینکه نگاهشو ازش بگیره با لبخند درو بست.
بعد از مطمئن شدن از داخل رفتنش، ماشین رو روشن کرد، با زدن تک بوقی قند تو دل بکهیون اب کرد و راه افتاد.با چرخوندن فرمون، خیابون رو دور زد و از فرعی خارج شد.
حالا تو قالب خشکش فرو رفته بود.
تلفنشو برداشت و با لمس شماره ی مورد نظر، اونو دم گوشش گذاشت.
گره ی اخم هاش حالا خیلی کور به نظر میرسید.
با پیچیدن صدای سهون، وسط حرفش پرید.
-الو چا.......
+کجایی؟
-اومدم بالا سر این..
+همونجا باش..دارم میام
°●●●°
فرمون رو سمت جاده فرعی خاکی ای مایل کرد و صدای لاستیک های ماشین با سنگ ریزه و ماسه ی جاده ی مخلوط شد.
باید تکلیف اون مردک رو مشخص میکرد.
مطمئن بود از طرف چه کسی اجیر شده ولی لفنت بهش که مدرکی دستش نبود.تمام زندگیش درمونده بود از این که همه چیزو میدونست ولی نمیتونست ثابت کنه..
حالا ولی اثبات خیلی چیز ها نزدیک بود.
بین درخت های تنومند قدیمی پیچید و چند لحظه بعد به اتاقک کوچیکی رسید.
سهون با شنیدن صدای ماشین سرش رو سمتش چرخوند و با اخم های نگرانی منتظرش ایستاد.
چانیول با صورت درهمی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
سهون با اضطراب فاحشی نزدیک اومد.
-بلاخره برگشتی؟ خوبه شینگ هست یه خبر ازت به ما ام بده
چانیول با اخم بی اینکه نگاهی بهش بندازه از کنارش رد شد و سمت در اهنی ورودی اتاقک رفت که دو نفر جلوش ایستاده بودن و نگهبانی میدادن.
+چی گفته؟
بی اهمیت گفت که صدای شاکی سهون بلند شد.
-اصلا شنیدی چی گفتم؟
چانیول قدم هاشو سمت در محکم تر ادامه داد که دست سهون از پشت روی شونش نشست.
+چانیول!
اونقدری شکنجه شد که بهت بگم از مرگ برگشته.
بیشتر از این بهش فشار نیار...این بیخبره..با جمله ی آروم اخرش، صورت سرخ شده ی چانیول، پرخاشگر سمتش برگشت و تو صورتش فریاد زده:
از چیییی بیخبره؟؟؟؟این حرومزاده از چی بیخبرهههه؟؟؟؟
سهون با نفس عمیقی سعی کرد سریع توضیح بده:
تمام چیزی که هست اینه که اینم یه ناشناس اجیر کرده و بی اینکه بهش اطلاعاتی بده یه پولی براش فرستاده و ازش چندتا عکس خواسته
BẠN ĐANG ĐỌC
•Be MINE,SOLDIER• °°|مال من باش،سرباز|°°
Fanfiction[پارت گذاری سریع] تو قرار بود بری سربازی بکهیون، قرار نبود عاشق شی..قرار بود برگردی تا وارثم باشی، قرار نبود از ارث محروم شی، پسر من.. قرار نبود دیدن دوبارت برام یه ارزوی دور باشه.. قرار نبود °●●●° -اون از م...