مرد سیاه پوش بعد از کوبیدن لیوانش که تا نیمه از devil spring vodka پر شده بود، سرش رو پایین انداخت که همین باعث شد موهای بلندش مثل ابشاری به سمت پایین بریزن و صورتش رو زیر طرههای خودشون مخفی کنن.
اون شب رو مثل چند شب گذشته، برای تسکین قلب آزردهاش به باری اومده بود که از نظر خودش، بوی فلیکس رو میداد. اون در برابر خودش و مغزی که پر از سرزنش بود، ناتوان بود و هیچ راهی جز نوشیدن و غصه خوردن نداشت. هرچند که همچنان سعی میکرد چهرهی قوی و خونسرد خودش رو برای اطرافیانش حفظ کنه تا هیچ کس متوجه نشه درونش چی میگذره، در حالی که قلبش بخاطر عذاب وجدان سنگینی که دچارش بود، داشت فرو میپاشید.
از وقتی از لندن برگشته بود، تقریبا هر شب سعی میکرد تا به اون بار بیاد، تا خرخره بنوشه و بعد تنهایی وسط جمعیت برقصه تا خودش رو آزار بده، تا به خودش و قلبش یادآوری کنه که چجوری با دل کوچک معشوقهی نازنینش بد تا کرده و زندگیاش رو از حالت طبیعی خودش بیرون اورده. بخش دردناک این ماجرا، جایی بود که هیونجین باور داشت همهی اینا تقصیر خودشه. خودش با دستای خودش، با مغز خودش و افکار مزخرف خودش این بلاها رو سر پسرکش آورده بود... حقش بود که هردفعه اون رو روی ویلچر ببینه عذاب بکشه و حتی الان هم با فکر کردن بهش، بخواد از شدت ناراحتی با الکل اوردوز کنه.
امشب هم دقیقا از همون شبها بود، هیونجین قبل از نوشیدن مشروبی که ۸۰ درصد الکل اون رو در بر گرفته بود، به قصد کشیدن سیگار به حیاط پشتی بار رفته بود. اونجا با خودش تا نهایت دیوونگی کلنجار رفته بود و اخرش حرصش رو با لگد کردن لاشهی سیگارش خالی کرده بود اما به محض ورود دوبارهاش به داخل فضای بار، دیدن ویلچر مشکی رنگ و پسر مو قهوهای که روش به ارومی جا خوش کرده بود، باعث شد قدمهاش توی جای خودش متوقف بشه.
نمیتونست باور کنه که فلیکس با خدمتکارش و چند نفر دیگه به اون بار اومده و طوری بی تفاوت رفتار میکنه انگار دیگه از یاد برده اونجا چه اتفاقاتی بین خودش و دوست پسر سابقش افتاده..!
با اینکه از آخرین باری که دیده بودش چند روز میگذشت، اما به اندازه چندین قرن دلتنگش بود. هیونجین هنوز نتونسته بود دلتنگی اون چندسال دوری رو جبران و بر طرف کنه و اونطوری که خودش دلش میخواد، اون رو درآغوش بگیره و نوازشش کنه.
با دیدن فلیکسش، قلبش سنگین تر از قبل شده بود و احساس سرخوردگی داشت روحش رو میبلعید. جلوی خودش رو برای رفتن به سمت پسرک و بوسیدن موهای بلند و قهوهای رنگش گرفت و به سر جاش رفت و روی صندلیش که درست پشت به فلیکس و روبه بار تندر قرار داشت، نشست. فاصلهاش با فلیکس شاید به زور به نیم متر میرسید اما بهخوبی میتونست بوی عطرش رو از میون بوی سیگار و الکل اون فضا، تمایز بده و صدای گفتگوی اون جمع، کم و بیش به گوشش میرسید.
ESTÁS LEYENDO
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romance_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...