Pandora - Part 2

40 14 3
                                    

نمی‌دانستم چرا، اما آن لحظات آن‌قدر برایم‌ خجالت‌آور بودند که هنوز هم با فکرش، سرخ می‌شوم و ضربان قلبم شدت می‌گیرد.
شاید خوشت نیاید بشنوی، اما باز هم از این لحاظ به شدت شبیه تو نبودم. حتی آن زمان می‌توانستم تصور کنم که تشویش‌ تو ده‌ها برابر بیشتر از من بوده و هزاران‌بار بیشتر از من، به آن لحظات فکر می‌کنی. چون متاسفانه یا خوشبختانه، سر من گرم بود.
گرم دانشگاه و رشته‌ای که ذره‌ای به آن علاقه نداشتم، گرم کاری که برایم جالب نبود و خانواده‌ای نفرت‌انگیز و دوست‌هایی کسل‌کننده که تمام کارها و حرف‌هایشان، تکرار گذشته بود.
بارها جوکی را می‌گفتند که دویست‌بار از خودشان شنیده بودم، اما باز هم مجبور بودم لبخند بزنم، چون دوستم به حساب می‌آمدند.
خانواده‌ام... خودت می‌دانی که، چه بگویم؟ خانواده‌ای که هیچ‌وقت برایشان آنی نبودم که باید باشم.
درست است، هیچ‌وقت هم برای اینکه شبیه خواسته‌هایشان باشم تلاش نمی‌کردم، اما عذاب‌وجدان همیشه همراهم بود.
همیشه از اینکه فرزند بد و بی‌خاصیتی به حساب می‌آمدم، متنفر بودم. چی می‌شد من آنی باشم که بقیه می‌خواهند؟ حتی وقتی تمام تلاشم را می‌کردم باز هم کم بودم. همیشه کم بودم.
فقط برای تو کافی به‌نظر می‌آمدم. فقط تو من را آنی می‌دیدی که باید باشم، و حتی خیلی بیشتر. گاهی عذاب‌وجدان می‌گرفتم که این‌قدر من را خوب می‌دیدی.
من خوب نبودم. نه در درسم نه کارم نه برای خانواده و دوست‌هایم. هر وقت به استعدادهایم فکر می‌کنم، ذهنم کاملا خالی می‌شود. اما تو من را کامل می‌دیدی. مثل بتی بی‌نقص، مثل هنری زیبا. حتی نمی‌توانم تشبیه قشنگی پیدا کنم، تا این حد در نوشتن بی‌استعدادم.
تقریبا زود از ذهنم محو شدی. نمی‌گویم خیلی درگیر بودم، اما حافظه‌ام را که می‌شناسی. نه اینکه از یاد برده باشمت، قطعا نه، ولی نمی‌توانستم که تمام روز را به تو فکر کنم. و نمی‌دانستم فکر اینکه تو این کار را می‌کنی باید خوشحالم کند یا باعث عذاب‌وجدانم شود.
ولی آن روز را کاملا یادم است. فردایش دانشگاه نداشتم و می‌خواستم تمام شبم را در بار بگذرانم. نمی‌دانم چرا، شاید باید به تقدیری که می‌گفتی، ایمان بیاورم. آخر آن روز حتی حوصله مست کردن هم نداشتم، حتی حوصله دیدن مردم را، اما پشت میز نشسته بودم و می‌خواستم صبح شود.
تا اینکه تو آمدی. وقتی آمدی داشتم با تلفن صحبت می‌کردم، با یکی از دوست‌های احمقم، حرف‌های احمقانه همیشگی را تکرار می‌کردم و بی‌آنکه واقعا برایم خنده‌دار باشند، می‌خندیدم.
بالاخره این رسم دوستی بود، مگرنه؟ مگرنه همان دوست‌های کم و محدودم را هم از دست می‌دادم‌. اما آن‌ها با تمام مزخرفیشان، مال من بودند.
البته تو درک نمی‌کنی. چون هیچ دوستی نداری. شاید چون آن‌قدر از این رسم‌ها بدت می‌آید که حتی حاضر به قبولشان برای داشتن دوست، نیستی.
گاهی فکر می‌کنم که تو همه‌چیز را آرمانی می‌دیدی. انتظار دوست‌های آرمانی‌ای را داشتی که هیچ‌گاه واقعی نمی‌شدند. دوستی‌ای می‌خواستی مثل دوستی کتاب‌ها و فیلم‌ها.
بی‌نقص و پر درک.
و در رابطه حتی بیشتر از دوستی، این‌گونه بودی. شاید هم برای همین من را کامل می‌دیدی. چون فکر می‌کردی اگر کامل نبینی، اشتباه است. جرم است.
من تو را کامل نمی‌دیدم، اما با تمام نقص‌هایت، دوستت داشتم. نقص‌ها و‌ خوبی‌هایت با هم هارمونی‌ای ساخته بودند که تو را مثل هر کس دیگری، جذاب می‌کردند.
تو آمدی. واقعا آمدی. باورم نمی‌شد و چندبار پلک زدم. تو هم من را شناختی. اگر از خودم مطمئن نبودم، فکر می‌کردم مست کردم و تو توهم رنگ‌پریده منی.
سعی کردم حرف‌هایم را سریع تمام کنم و بعد از قطع شدن تلفن، صدای موسیقی را پایین آوردم و گفتم: «به قیافه‌ت نمی‌آد کسی باشی که دو و نیم شب بره بار، خاکستری.»
باز هم آن لقب احمقانه را به کار بردم. اگر لبخند بر لبت نمی‌نشست، تا چند روز خودم را برایش سرزنش می‌کردم. اما شاید غمگین‌تر از آن بودی که تنها یک لقب مسخره بخواهد ناراحتت کند.
حال که فکر می‌کنم، تو هیچ‌وقت از غم‌هایت نگفتی. هیچ‌وقت از دلایلی که می‌خواستی بمیری. شاید از اینکه آن‌قدر ضعیف بودی، می‌ترسیدی. اما من حتی ضعیف بودنت را دوست داشتم.
حالم از این به‌هم می‌خورد که یکی از چیزهایی که در موردت دوست داشتم، این بود که هیچ‌گاه درخواستی نمی‌کردی. هیچ‌وقت توقعی نداشتی. راحت می‌گذاشتی من آنی باشم که رابطه‌ را پیش می‌برد.
حتی هیچ‌وقت مخالفتی نمی‌کردی، با اینکه صورت سرخ‌شده‌ات، نفرتت از آن تصمیم را نشان می‌داد.
برای اولین‌بار حس می‌کردم بالاخره من رئیس‌ هستم. مثل پدر و مادرم دستور نمی‌دادی و مثل دوست‌هایم توقع نداشتی. پسر بودی، ولی حتی از همه دوست‌دخترهای قبلی‌ام، مطیع‌تر بودی.
مثل یک بچه آرام، بی‌تجربه و مطیع و خجالتی که تنها سعی می‌کند بقیه را راضی کند. و انگار من در آن "بقیه"، خلاصه می‌شدم. عاشق این بودم که فقط من را داشتی.
گاهی به شکل احمقانه‌ای از این اخلاقت سواستفاده می‌کردم. مثل آن دفعه که نصف‌شب بردمت جنگل. و حتی وقتی که مخالف بودی، راحت کنار می‌آمدی، جوری که انگار تصمیم خودت هم بوده.
خب بگذریم... گفتی اهل بار نیستی و حتی مشروب و آبجو هم نمی‌خوری و وقت می‌خواهی آژانس بگیری.
از اینکه فهمیدم تا آن موقع حتی یک‌بار هم لب به الکل نزدی، خنده‌ام گرفت و برایت آبجو آوردم. حس جالبی داشت که آنی باشم که برای اولین‌بار کسی را مست می‌کند. من همیشه اولینت بودم، عاشق این بودم که اولینت هستم.
صورتت نشان از خجالت و تا حتی مخالفت می‌داد، اما نمی‌خواستم لذت برای اولین‌بار مست کردن کسی را از دست بدهم.
با اولین جرعه به شکل احمقانه و بامزه‌ای، به سرفه افتادی. حتی سعی نکردم جلوی خنده‌ات را بگیرم‌‌. دلت می‌خواست مستی‌ات را ببینم.
ناگهان چشمم به قرص‌هایی خورد که از جیبت بیرون افتاده بودند. هاله‌ای خاکستری، تیره‌تر از موهایت، بر مغزم نشست.
- قرص‌هات از جیبت افتادن.
نفس‌زنان خم شدی تا برشان داری، اما یک‌عالمه قرص دیگر از جیبت پخش بر زمین شدند. نخندیدم. این‌ همه قرص، حس بدی می‌دادند، حتی در موقعیتی خنده‌دار و بامزه.
سعی کردم با شوخی از دهانت حرف بیرون بکشم، شیوه احمقانه و مسخره همیشگی‌ام: «اوه، چقدر قرص. سرطانی چیزی داری؟ یا کلا یه مشکل... مثل موهات... مثلا زود پیر شدی.»
انتظار داشتم باز حرص بخوری، اما زدی زیر خنده. گفتی می‌خواهی خودکشی کنی. گفتی خسته شدی. گفتی از همه‌چیز متنفری و بیش از همه، حالت از خودت به‌هم می‌خورد.
می‌خواستم بغلت کنم، نمی‌دانم چرا. هیچ‌وقت اهل بغل کردن نبودم، اما تو به‌نظر بغلی می‌آمدی. با این حال، بغلت نکردم و تنها دستم را بر روی شانه‌ات گذاشتم.
- مطمئنی با یه ویسکی توپ اوکی نمی‌شی؟
لب‌هایت را با حرص روی هم فشردی و از همیشه بامزه‌تر به‌نظر آمدی. قرص‌هایت را در جیبت انداختی و پشتت را کردی تا برودی. فورا کلاه هودی‌ات را کشیدم. نباید به این زودی باز همه‌چیز را خراب می‌کردم.
گفتم به جای آژانس، خودم می‌رسانمت. قبول کردی. در طول مسیر چیزی نمی‌گفتی، هیچ‌وقت چیزی نمی‌گفتی و انگار غرق ذهن نه چندان خوشایندت که همیشه دلم می‌خواست ببینمش، بودی. ذهنی که هیچ‌وقت نشانم ندادی.
قبل از پیاده شدنت گفتم: «حالا اگه امشب نمی‌خوای خودت رو بکشی، فردا میام دنبالت یه چیزیو نشونت بدم.»
تنها سرت را تکان دادی و پیاده شدی، و حتی شماره‌ام را نخواستی. تو دیگر چه‌طور آدمی بودی؟

The Never Read LetterWo Geschichten leben. Entdecke jetzt