🐞اترس🐞
یه هفته ای بود که از این ماجرا گذشته بود و بابا پاشا هم دیگه با همه چیز کنار اومده بود.
خیلی ازم م اقبت میکرد و از شایا میخواست موقعی که نیست ازم مراقبت کنه و کنارم باشه که البته شایا با جون و دل دوستم داشت و عین یه برادر و دوست همراهم بود.
علی احسان هم چند روزی بود که گفت کار داره و نمیتونه بیاد خونه و نمیدونستم چه کاریه که از من واجب تره!
امروز هم مثه همیشه گوشیم رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم.
برنداشت!
دوباره و دوباره زنگ زدم و باز هم برنداشت!
وقتی بار آخری که تلاش کردم گفت در دسترس نمیباشد قلبم دیگه نمیتپید!با ترس و نگرانی سوییشرتی روی تاپم پوشیدم و از اتاقم خارج شدم.
میون راه شایا رو سینی به دست دیدم که توی سینی همون دسری که دوست داشتم رو گذاشته بود و برام سمت اتاق میاورد.
با دیدن چهره ی اشک آلودم سینی رو دست خدمه ای داد و دنبالم پا تند کرد.
سر پله های خارج از عمارت از بازوم گرفت و نگه داشتم و گفت:
اترس...عزیزم...داری کجا میری؟!چرا گریه میکنی؟!با هق هق لب زدم:
علی...هق...علی...هق...گوشیش رو...هق...جواب نمیده و میگه در دسترس نیست...هق...با صدای بوق ماشین ددی پاشا بود که شایا نگران و کلافه لب زد:
هوف...حالا چجوری آرومش کنم وقتی اینجوری صورتت رو خیسه اشک کردی؟!ددی سریع از ماشین پیاده شد و با دیدنم نگران و عصبی سمتم اومد.
رو به شایا گفت:
چرا گریه میکنه؟!شایا نفسی گرفت و گفت:
علی احسان جواب تلفن هاش رو نمیده!ددی عصبی لب زد:
پسره ی بی لیاقت میدونستم اصلا ارزش پسرم رو نمیدونه و نداره و...با بغض گفتم:
ددی راجب مرده من داری بد میگی...ناراحتم میکنی...علی برام خیلی عزیزه و...شایا با تاکید گفت:
پاشا لطفا تند نرو...حتما یه کاری براش پیش اومده...بهت صد بار هم توضیح دادم تو چه بخوای و چه نخوای اون پدر این بچه ای هست که توی شکم پسرته!ددی خیلی عوض شده بود!
دیگه رو حرف شایا حرف نمیاورد و خیلی بهش بها میداد و اجازه ی نظر دادن و حرف زدن و حتی دعوا و توبیخ کردنش رو داشت!میتونستم اسمش رو عشق زیاد بزارم و براشون خوشحال بودم!