Pandora - End

68 18 20
                                    

همیشه می‌دانستی اخلاق خوبی ندارم و یکی از اخلاق‌های بدم این است که پشت سر کسایی که ازشان عصبانی‌ام، هر چقدر هم که برایم عزیز باشند، حرف می‌زنم.
خب تو‌ هم متاسفانه استثنا نبودی. نمی‌گویم چون عادتم بود پس درست است، در این نامه هیچ‌ حرفی برای دفاع از خودم نمی‌زنم.
تو اما اصلا چیزی نمی‌گفتی که بخواهی بد باشد. ولی ترحیح می‌دادم بدم را بگویی تا اینکه نادیده گرفته شوم. البته با کی؟ دوست‌های خودم؟ ریسکش زیاد بود.
فکر کنم طبیعی باشد که گاهی از کسی که دوستش دارم متنفر شوم، اما در مورد حرف‌هایم، نمی‌دانم.
یک روز یادم است به خانه آمدم و تو سر کارت نبودی و دوستم ایوا خانه بود. و تو جوری بغلش کرده بودی که انگار معشوقت است. انگار می‌خواهی تمام رازهایت را به او بگویی و من مزاحم صحنه‌ام. یادم نمی‌آمد که آخرین‌بار، کی آن شکلی بغلم کرده باشی.
بعد از رفتن ایوا،‌ نمی‌دانستم باید چه کار کنم. حمله و تشر؟‌ نه. محبت؟ حقیرانه ولی تنها انتخام بود. باز دستت را گرفتم و سوار ماشین کردمت و بی‌هدف، می‌راندم. چیزی نمی‌گفتی، حتی متوجه ناراحتی‌ام نشده بودی. دیگر درکم نمی‌کردی.
بردمت به بستنی‌فروشی مورد علاقه‌ات.‌ خوشحال شدی، ولی نه آن‌قدری که انتظارش را داشتم. دلم می‌خواست سردت شود که‌ به آغوشم بیایی، اما نیامدی.
به شکل آزاردهنده‌ای، نسبت به همه‌چیز بی‌حس بودی و این آزارم می‌داد. حتی دیگر‌ کتاب نمی‌خواندی و وقتی که از کتابفروشی بر می‌گشتی، فقط گوشه‌ای دراز می‌کشیدی و به‌سقف زل می‌زدی.
تنها زمانی که لبخند را بر لب‌هایت می‌دیدم، در حضور بقیه بود. غریبه‌ها و دوست‌هایم‌. دوست‌هایم که برعکس اوایل که از تو بدشان می‌آمد، کم‌کم دوستت می‌داشتند و این من را می‌ترساند.
همیشه من تنها انتخابت بودم، نه فقط به عنوان شریک زندگی، در همه‌چیز. ممکن بود اگر چند دوست برای خودت پیدا می‌کردی، می‌رفتی؟ آن‌وقت دیگر در زندگی‌ات جایی نداشتم؟
کارم احمقانه بود. می‌خواستم فقط تو را از چشم دوست‌هایم بیندازم.
می‌خواستم مثل روز اول، از تو بدشان بیاید. باید جلوه‌ات را پیششان خراب می‌کردم و این برایم سخت ولی متاسفانه، لذت‌بخش بود. کاش می‌شد همه از تو متنفر باشد. کاش مطمئن می‌شدم چاره‌ای جز بودن با من، نداری‌.
فکر کنم‌ بهتر است بگویم چه چیزهایی در موردت گفتم. تک‌تک‌ جملاتم یادم است و قلبم را آزار می‌دهند و می‌سوزانند.
- «روانیه، یهو می‌شینه یه گوشه گریه می‌کنه. تازه از اون کتاب‌های مزخرف عاشقانه هم می‌خونه.»
- «صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شم و کله‌ش رو می‌بینم حس می‌کنم یه شوگر ددی کوتوله دارم.»
- «یه چی بگم؟ شدیدا فتیش احساس مالکیت داره. بری بهش برینی و بعد ته اسمش یه "میم مالکیت" بچسبونی، می‌ره بغلت و می‌گه وای تو چقدر مهربونی. فکر کنم کمبود محبتی-چیزی داره.
- «دلم واسش می‌سوزه، الان ولش کنم نمی‌تونه در یه قوطی رو باز کنه.»
- «بعضی وقت‌ها یه جوری ناز می‌کنه انگار چه تحفه‌ایه.»
- «بیا واسش پشکل گوسفند بپز، با ذوق بغلت می‌کنه می‌گه وای تو چه‌قدر خوب و بااستعدادی. تا این حد خودش داغونه.»
- «یه ذره منطق نداره، بهشن بگی بالا چشمش ابروئه اشکش درمیاد.»
- «انگار تصور می‌کنه واسم شیش‌تا بچه زاییده و من ولش کردم و رفتم با یه دوست‌دختر بلوند.»
- «می‌گم که دلم واسش می‌سوزه می‌دونم ولش کنم هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه، اون هم از خداشه تو خونه‌م باشه. یه گوشه کپیده و‌ گریه می‌کنه یا فیلمی چیزی می‌بینه و فکر می‌کنه بدبخت‌ترین آدم دنیاست.»
- «تو روش بگم جیغ‌جیغ می‌کنه باید یه عالمه خرج کنم واسه منت‌کشیش.»
نمی‌گویم دروغ بودند، تنها حقیقت را به بدترین شکل بیان کردم.
وقتی می‌دیدم گریه می‌کنی، دلم می‌خواست هر کاری کنم که اشکت بند بیاید. عاشق روحیه رمانتیکت بودم.
از همان روز اول، عاشق رنگ موهایت بودم که به شکل عجیبی، تو را عاقل‌تر از چیزی که بودی، نشان می‌دادند.
عاشق این بودم که از اینکه نسبت بهت احساس مالکیت دارم نه تنها نمی‌رنجی، بلکه خوشحال هم می‌شوی. عاشق اینکه‌ انگار مکمل هم بودیم.
عاشق اینکه با وجود ضعیف به حساب آمدنت از لحاظ جسمانی، باز هم تلاشت را می‌کردی و وقتی به کمکم نیاز داشتی، می‌توانستم احساس کنم حامی‌ خوبی‌ام.
عاشق اینکه زود خوشحال و‌ ناراحت می‌شدی. اینکه هیچ‌وقت توقع زیادی نداشتی و می‌توانستم با کم‌ترین کار برایت کامل به حساب بیایم.
عاشق این بودم که در خانه‌ام باشی، حتی اگر به من توجهی نکنی. فکر کنم عاشق خودت هم بودم. نمی‌دانم، اسم‌گذاری روی احساسات سخت است.
فقط آخری دروغ بود و این بیش از همه مغزم را می‌فشرد. تو حتی با یک بیسکوییت یا شکلات هم خوشحال می‌شدی، هیچ‌وقت نیازی‌ به‌ خرج کردن، نداشتی.
ایوا گفت تو آن‌ها را دیدی. رفتی. بیش از هر زمانی‌، خانه‌ام بی‌روح به‌نظر می‌رسید. عجیب بود که با اینکه چیزی نمی‌گفتی، اما بی‌ تو خانه‌ام به شکل وحشتناکی ساکت بود.
می‌خواستم بیایم دنبالت. می‌خواستم التماس کنم که مرا ببخشی. اما نمی‌شد. انگار نه توانش را داشتم و نه زمان مناسبی بود. باید تنهایی فکر می‌کردی.
چند روز بعد به کتابفروشی آمدم و نتوانستم تشخیصت بدهم. موهایت، همان‌هایی که عاشقشان بودم را رنگ کرده بودی و متفاوت‌ به‌نظر می‌رسیدی. آن‌قدر متفاوت که دلم می‌خواست همان‌جا‌ برای داشتن تجربه‌ای جدید، ببوسمت.
- خوشگل، یه کتاب خوب میاری؟
جوابم را ندادی. با بند کلاه هودی‌ات، تو را به سمت خودم کشیدم و دستم را در موهایت فرو کردم. کی‌ می‌توانستم همان قبلی‌ها را ببینم؟ یعنی فقط به‌خاطر آن حرف‌های احمقانه من رنگشان کرده بودی؟
هیچ‌وقت دوباره‌ موهای‌ خودت را ندیدم‌.
-‌ خوب شده ها، ولی من عاشق موهای خودت بودم.
نمی‌دانم‌ رنگ‌پریده بود یا به‌خاطر موهای سیاه جدیدت، رنگ‌پریده به‌نظر می‌آمدی. باز هم چیزی نگفتی.‌
همیشه کمی عصبانیت، سرخت می‌کرد: «الان دقیقا چته؟ مثلا داری ناز می‌کنی؟» تاثیری رویت نداشت.
دستم را روی گردن برهنه‌ات به حرکت در آوردم، باز هم چیزی نگفتی. وقتی که دستت را کشیدم، مثل همیشه بی‌هیچ حرفی دنبالم آمدی.
- دیگه این‌جوری نری ها، جای تو اینجاست.
با اینکه از همیشه ساکت‌تر بودی و چیزی نمی‌گفتی، در حضورت حس بهتری داشتم. ولی واقعا آن‌قدر سرد بودی که نمی‌توانستم حتی ببوسمت، انگار سدی میان ما بود. سدی که شاید خودم به وجود آوردمش.
یک روز سکوتت را شکستی و به سمتم آمدی و خودت را در بغلم انداختی: «بیا دوباره دوست باشیم، با هم حرف بزنیم. فیلم ببینیم، بریم جنگل یا هر جای دیگه‌ای. به هم اهمیت بدیم، رازهامون رو بگیم و هیچ خیانت یا همچین چیزی در کار نباشه. من واسه همه چیز متاسفم، واقعا واقعا متاسفم. بیا دوباره مثل قبل شیم...»
التماس درون نگاهت، دلم را شکست. بغلت کردم، بوسیدمت و در گوشت زمزمه کردم: «مگه چیزی تغییر کرده؟» یعنی تو رابطه‌مان را شکست‌خورده می‌دیدی؟‌
از آن روز سعی کردم دوباره بیشتر نزدیکت شود. بیشتر حرف می‌زدم و گه‌گاهی می‌بردمت بیرون. اما‌ انگار خودت نبودی. شاید هم این خود واقعی‌ات بود. شاید پشت نقابت، به جای پسری خاص و تاریک، تنها یک افسرده پنهان بود.
همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه آن روز رسید. روز‌ دعوایم. شاید انتظار داشتی قضیه مهم باشد، اما نبود، آن‌قدرها نبود.
ماشینم را به یکی از دوست‌های ایوا قرض دادم و آن احمق کوباندش به دیوار و وقتی کمی، در واقع بیشتر از کمی، سرش تشر کردم، دوست‌پسر وحشی و بی‌مغز و غول‌بیابانی‌اش، کتکم زد. با اینکه تنها نبودم، اما جفتمان از آن عوضی وحشی، کتک خوردیم.
دقیقا چه را به تو می‌گفتم؟ اینکه دو نفر بودیم اما از یک نفر که اتفاقا اصلا ربطی به مشکلم نداشت، کتک نوش جان کردیم؟
وقتی که‌ به خانه‌ آمدم، نیمه‌شب بود. دلم می‌خواست خواب باشی و من را در آن وضع نبینی، اما بیدار بودی.
دویدی و چند پارچه تمیز و محلول ضدعفونی‌کننده آوردی. نمی‌دانستی باید چه کار کنی، اما‌ داشتی تمام‌ سعیت را می‌کردی و همین بامزه بود. البته، نه آن‌قدر بامزه که در آن وضع، بخندم. لمست روی کبودی‌هایم، آن‌قدر دردناک بود که می‌خواستم فریاد بکشم.
آن‌قدر درد داشتم که نمی‌توانستم برای اینکه بالاخره نگرانم شدی، ذوق کنم.
مدام می‌پرسیدی: «چی شده... یعنی می‌خوای... در موردش حرف بزنی؟»
اعصابم‌ خرد شد و به عقب پرتابت کردم.
- خودت رو چی می‌بینی که این‌قدر تو همه‌چیز
دخالت می‌کنی؟ اصلا کسی کمکت رو خواست؟
- نه، ولی من هنوز دوست‌پسرتم و این وظیفمه.
کاش می‌گفتی چون دوستم داری. کاش می‌گفتی چون نگرانمی. کاش نگرانی‌ات را وظیفه نشان نمی‌دادی.
- مگه من خواستم بهم اهمیت بدی؟
چرا نمی‌گفتی دوستم داری؟ آخرین‌بار کی آن جمله را بر زبان آورده بودی؟
بی‌هیچ حرفی به اتاقت رفتی و خوابیدی و من را در آن وضع، رها کردی. اشتباه من بود، قبول دارم. اما کاش مثل اوایل، کنار می‌آمدی.
گاه با خود می‌گویم شاید اگر تنها کمی فرق داشتم، رهایم نمی‌کردی.‌ که شاید محبت‌ها و‌ کارهای کوچک،‌ رشته‌هایی را به‌ وجود می‌آوردند که آدم را به رابطه پایبند می‌کنند.
اگر‌ کمی بیشتر سوال می‌پرسیدم، اگر کمی خودم را در علایقت غرق می‌کردم، اگر کمی اخلاق بهتری داشتم و‌ یا بهتر بودم قشنگ حرف بزنم. اگر می‌توانستی آن‌جوری‌ که ایوا را بغل کردی، بغلم کنی‌...
چند روز بیش از همیشه ساکت بودی و فکر می‌کردم این آرامش قبل از طوفان است. که به زودی بالاخره صدایت در می‌آید. اما نیامد. رفتی‌.
آن روز را یادم بود، برایش لحظه‌شماری می‌کردم. تولدت بود. می‌خواستم‌ برای اولین‌بار، تولدت را یادم باشد. از چند روز قبل، برایت هدیه گرفتم.
به خانه آمدم و تو نبودی. حتی در کتابفروشی هم نیافتمت. کجا بودی؟ جایی را برای رفتن نداشتی.
فکرم به خانه قدیمی‌ات رسید. آن‌قدر با سنگ به شیشه زدم تا توجهت جلب شود، اما آن‌جا هم نبودی. همسایه‌ها می‌گفتند که ماه‌هاست کسی به اینجا نیامده.
یعنی می‌شود دوباره ببینمت؟ قول می‌دهم این دفعه دیگر خوب باشم. قول می‌دهم سعی کنم عصبانیتم را سرت خالی نکنم و همانی شوم که می‌خواهی. همان فیلم‌هایی را ببینیم که تو می‌گویی،‌ همان‌جایی برویم که تو می‌خواهی‌.
اما گاه می‌گویم‌ شاید این‌شکلی برای خودت بهتر باشد. که شاید ما هیچ‌وقت مکمل نبودیم و حال لااقل تو آرامش داری.
اما دلم می‌خواهد یک‌بار، فقط یک‌بار دیگر ببینمت. تو و موهای خاکستری‌ات را. حتی اگر‌ این‌بار دیگر کنارم نباشی و حتی حرفی نزنی. چهره‌ات دارد از سرم محو می‌شود.
این نامه‌ را می‌نویسم و در صندوق‌پستی خانه قدیمی‌ات می‌اندازم.‌ به امید روزی که حتی به اجبار به سراغش بیایی و حوصله خواندن نامه‌ام را داشته باشی‌ تا بفهمی هنوز دوستت دارم.

دوستدار تو، همانی که هیچ‌وقت برایت کافی نبود و نشناختت.

The Never Read LetterWhere stories live. Discover now