Part 3

37 10 3
                                    


قلب تاریکی ....
بوی نا و ماندگی .....
بوی خون و سایه های مبهم و عجیب روی دیوار ها .....
صداهای متفاوتی که با رسیدن به گوش هر انسانی ، باعث لرزش پرده گوشش میشود و این لرزش به اجزای دیگر بدن ترسیده اش خواهد رسید و مو را به تنش سیخ خواهد کرد ....
هوای سردش باعث لرزش شعله شمع میشود و شمع بی رمق سوسو میزند....
پسرک دست نمی‌کشد و در راهرو تنگ زیرزمین به راهش ادامه میدهد ....

بعد از تایم کوتاهی ادامه دادن به راهش ، درحالی که سعی میکند قلب مضطرب و بی قرارش را از برخوردهای سریع و دیوانه وار به سمت دیواره قفسه سینه اش کنترل کند ، چشم هایش را ریز کرده و شمع را جلوی صورت سفید رنگ و مثل گچش بالاتر میگیرد.

راهروی تنگ و باریک تمام شده و حالا جایش را به فضای باز تر کُریدور قدیمی دبیرستان ممتاز رودلی گریلز ، که ۸۰ سال پیش سقوط کرده و حالا رو به رویش در زیرزمین دفن شده بود قرار داشت.
پای لرزانش را جلو گذاشته و اولین قدم را برمیدارد...
تا مقصدش راه زیادی باقی نمانده است....

با تکان دادن متداول شمع ، دوباره کُریدور قدیمی و تاریک مدرسه دفن شده را ورانداز می‌کند.
راهروی دراز پر از گرد و خاک ، لکه های سیاه روی در و دیوار ، درهای تک و توک از جا کنده شده. برق هایی که به زور‌ ، اندک توان خود را نگه داشته و روی سقف تکان های خفیف می‌خوردند. صدای وز وزی که معلوم نبود از کجا می‌رسد و در آخر ، گوشت های فاسدی که حالا کمی رنگ سیاه به خود گرفته و خون هایشان بر رویشان خشکیده بود....
پسرک دلش را نگه داشته و سعی کرد از تهوعی که به او و معده لعنت شده اش دست داده است جلوگیری کند.

بیشترین چیزی که باعث لرزشش هر هفته بعد پایین اومدن از پله ها و گذشتن از این راهروی باریک میشد ، دیدن این گوشت های کثیف بو گندو که بعضی هایشان به دست کرم های زرد رنگ لزجی که محاصره شده و طعمه انها بوده و خورده می‌شدند بود.
تمام قضیه این نبود....

ترسی که با دیدن این تکه گوشت های پاره پاره شده بهش دست میداد به دلیل متعلق بودنشان به انسان ها بود...
انسان هایی که قربانی شده بودند و حالا دیگر متعلق به این دنیا نبوده و نیستند....

بعد از اینکه عزمش را جزم کرد به راه افتاد.
قدم هایش را کوتاه ، بی صدا و سریع برمیداشت.

با رسیدن به اولین کلاس ، ایستاد و کوتاه درونش سرک کشید. تخته کج شده روی دیوار ، صندلی و نیمکت های پخش و پلا و تکه لباس های پاره و خونینی که پراکنده بر روی زمین و نیمکت ها قرار داشتند. نیمکت هایی که هشتاد سال پیش در این زمان به رنگ قهوه ای براق ، تمیز و مرتب پشت هم قرار گرفته و منتظر رسیدن بچه ها و نشستن آنها بر روی خود بودند. بچه هایی با روحیه شاد ، سحر خیز و بانشاط که مشتاقانه روی صندلی ها نشسته و مشغول درس خواندن میشدند. اما حالا ....

The depth of darkness🕯️Where stories live. Discover now