🐺علی احسان🐺
اون رییس و مرد پنهانی که پاشا و مهراب به دیدنش میرفتن طبق حدسم که درست آب دراومد پدرشون بود!
وقتی پنهانی قرار گذاشتنشون رو توی ماشین از راه دور توی ساختمون متروکه ای دیدم قلبم تند تند میتپید!
تشنه ی خونش بودم و میخواستم سر به تنش نباشه!
صداهای عزیزترین خاطره ی زندگی گذشته ام توی گوشم نواخته میشد و وقتی اشک میریخت و ناراحت بود از تموم شدن همه چیز و بعد هم مرگش جلوی چشام!
ارس برام عزیز بود اما دور دنیا جوری گشت که یکی تقریبا هم اسم و هم خون و هم تیپ اون نصیبم بشه.
خدا دید درد و شکستنم رو دلش سوخت!
اما نمیتونستم بدون هیچ زخم و خونی بیخیال این ماجرا بشم!با امید و علی که از بادیگارد های اصلی پاشا بودن هماهنگ کرده بودم که تموم مشخصات اون پیرمرد بد ذات رو از بر بشن و راه های ورود به عمارتش رو بسنجن تا سر یه فرصت درست و حسابی کار رو تموم کنم!
این میون اترس هم مدام زنگ میزد و داشتم کلافه میشدم از ندیدنش!با رسیدن صدای امید از داخل هندزفری بی سیم گوش هام رو تیز کردم که گفت:
اینجا زیاد محافظت شده نیست اما بادیگارد هاش کنارش هستن همیشه...به نظرم چند نفری حریفشون بشیم...فقط علی احسان اگه این جنگ تموم شد کمکمون میکنی از این عمارت بریم؟!با جدیت لب زدم:
شما هر چی بخوایین بهتون میدم هم پول و هم دور شدن از اینجا و فرار از پاشا!با خنده ای از خوشحالی گفت:
دمتگرم داداش...فقط سریع تر از اونجا دور بشو که داریم میاییم بیرون!تایید کردم و سریع ماشین رو سر و ته کردم و از اونجا دور شدم.
بعد ده بیست روز پنهان و دور شدن از عمارت تونستم با پیدا کردن رد هایی عمارتش رو پیدا کنم و از موفقیتم کلی خوشحال بودم!
حالا دیگه وقتش بود برگردم عمارت و البته با هدیه و کلی ابراز دلجویی از اترسی که تموم وجودم شد بدون اینکه بخوام تلاشی برای به دست آوردنش بکنم و حالا بچه ای هم این وسط داشت پا به این دنیا میزاشت که هر دوشون رو برام به مهم ترین داراییم توی دنیا تبدیل میکرد!
با رسیدن به عمارت و پارک ماشینم توی پارکینگ سمت پله های عمارت رفتم.
تا نصف پله ها بالا رفتم که صدای دوییدنی رو شنیدم.
کسی نمیتونست باشه جز تموم زندگیم!
دلیل نفس کشیدن های این روز و شب هام!
دم در وایساد و با بغض لب زد:
علی...احسان!