💫76👁

408 47 5
                                    


🔒پارسا🔒

زنگ ورزش بود.
داشتیم والیبال بازی میکردیم.
پویا خیلی توی امتیاز گرفتن عالی بود و منم برای پاس دادن و جمع کردن توپ ها خوب بودم.

شاهان و عرفان خیلی با هم اوکی کار میکردن اما چهره ی عرفان مثه همیشه شاد و خندان نبود و هر امتیازی که میگرفت با قدرت توپ ها رو دقیقا زیر پای حسین میکوبید روی زمین و عوضش حسین هم همین کار رو میکرد و حتی از یه جایی به بعد دیگه داشتیم جنگ و جدال بینشون رو نگاه میکردیم!

بعد تموم شدن راند اول که تیم شاهان و عرفان بردن رفتیم چند دقیقه ای استراحت کنیم.
حسین مشت هاش رو پر از آب کرد و با عصبانیت سر و صورتش رو شست.
میخواستم ازش بپرسم حالش رو اما تصمیم گرفتم سکوت کنم تا هر وقت خواست باهامون حرف بزنه که البته بعید میدونستم چون خیلی تو دار و درون گراست!

با صدای دادی سمتش برگشتیم.
پویا بود!
با یکی از بچه ها دست به یقه شده بود!
سمتش دوییدم که صداش واضح تر به گوشم رسید.
پویا با خشم داد زد:
تو خیلی غلط کردی ازمون عکس گرفتی...اون گوشیت رو تو سرت خورد میکنم اگه بخوای توی زندگیمون دخالت کنی...فهمیدی عوضی؟!

داشت راجب چی حرف میزد؟!
شاهان با دیدن عصبانیت بیش از اندازه ی پویا از هم جداشون کرد و خیره خیره توی چشای علی لب زد:
گوشی!

علی پوزخندی زد و گفت:
هه...ندم میخوای بزنی...

هنوز حرفش کامل نشده بود که مشتی توی فکش خوابوند که افتاد روی زمین و گوشیش رو ازش گرفت و داد دست پویا.
پویا سریع عکس رو حذف کرد و گوشیش رو پرت کرد سمتش و همین لحظه بود که معلم ورزش و معلم زیست اومدن سمتمون.

آقای تاج نگاه بدی به همهمون انداخت و آقای مرادی با داد گفت:
دو دقیقه نمیشه شما ها رو به حال خودتون سپرد؟!عین سگ و گربه به جون هم میوفتین...

برگشت سمت شاهان و گفت:
فکر میکنی قلدری و هر کی رو بتونی و بخوای میتونی بزنی و تموم؟!

شاهان با حرص لب زد:
داشت غلط اضافی میکرد و تاوانشم داد...

آیدن داد زد و گفت:
شاهان!

برگشت سمت آقای مرادی و لب زد:
ببخشید من خودم به حساب ایشون میرسم...لطفا بزارین باهام بیاد!

آقای مرادی تنها سری تکون داد و رو به علی گفت بره دفتر و زنگ بزنه به اولیاش تا بیاد و رو به پویا هم گفت همین کار رو بکنه!

تا دم دفتر یه ریز ازش پرسیدم و خواستم بگه اون عکس چی بود که دم نزد.

اولیای علی اومد اما پویا نه.
پدر علی خیلی منطقی بود که مقصر رو پسرش دونست و از پویا معذرت خواست و در واقع تنها گفتن که علی باهاش بحث کرده و یهو دعوا شده و چیزی راجب گوشی و عکس درز پیدا نکرد!

وقتی همه چیز تموم شد هر دو تعهد دادن که دیگه چنین چیزی اتفاق نمیوفته و چون زنگ آخر بود گذاشتن زودی بریم خونه!

تصمیم گرفتیم پیاده بریم تا خونه ی ما.
پویا بیشتر مواقع بعد مدرسه میومد پیشم تا درس بخونیم و البته بیشتر شیطونی میکرد!

وقتی اخم هاش رو تو هم دیدم با نگرانی از بازوش گرفتم و لب زدم:
پویا جونم؟!نمیگی اون عکس چی بود...

هنوز حرفم تموم نشده بود که یهو از یقه ام گرفت و توی کوچه کوبیدم به دیوار و نزدیک صورتم با حرص لب زد:
چی بگم؟!بگم بترسی؟!بگم ناراحتی کنی؟!بگم بچه ها فهمیدن ما تو رابطه ایم؟!بگم اون آشغال وقتی توی سرویس داشتیم همدیگه رو میبوسیدیم ازمون عکس گرفت تا تهدیدمون کنه؟!چی بگم پارساااا؟!

اشک هام جاری شد.
همونجوری از یقه ام کشید و سمت خونه برد و بعد از زدن زنگ و باز شدنش تنها با سلامی دادن به مادرم یه راست سمت اتاقم رفتیم و در رو بست و چسبوندم به در و لباش رو روی لبام کوبید.
همینجور اشک میریختم و واقعا ترسیده بودم.
برای رهایی از نگرانیم دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و به بوسه هامون شدت دادم.
با کم آوردن نفس از هم فاصله گرفتیم و اشک هام رو با نوازش از روی صورتم پاک کرد و پیشونیم رو بوسید و لب زد:
شیششش...دیگه تموم شد...همه چیز رو پاک کردم...دیگه بیشتر مراقب...

عصبی دستش رو پس زدم و لب زدم:
پویاااا!

میدونست زودرنجم و این حرکت هام طبیعیه و بعد از خبر بدی یهو اشک میریزم و عصبی میشم!
از دو طرف صورتم گرفت و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و لب زد:
جانه پویا...به خدا همه چیز تموم شد...نترس عزیزم...

هق زدم و مشتی به سینه اش زدم و لب زدم:
پویا اگه میرفت نشونش میداد به...

دست رو لبام گذاشت و گفت:
چنین غلطی رو نمیتونست بخوره...دیدی که همه پشته من بودن و کسی کمکش نکرد!

اشک هام رو دوباره پس زد و روی چشام رو بوسید و گفت:
قربون اشک هات بشم...گریه نکن...میدونی جون میدم اینجوری گریه میکنی...میدونی که یه ذره ناراحتیت من رو میکشه...پارسای من...

میون حرف هاش محکم بغلش کردم و لب زدم:
میدونم پویای من...میدونم مرده من!

💫Drown your gaze👁Onde histórias criam vida. Descubra agora