عاشقتم...عاشقتم

813 162 92
                                    

6/11/2017

https://twitter.com/i/status/927508376786935808

داشت برای آخرین بار به کلیپ نگاه میکرد تا اگه مشکلی بود رفعش کنه.

+چیکار میکنی؟... تهیونگ کنارش نشست و پرسید.

:عاا خوب شد اومدی... ببین این خوبه؟... جیمین پرسید و گوشی رو سمت سولمیتش چرخوند.

+اره خیلی قشنگ شد...فقط این تیکه رو بزار برای اولش... میخوای چیکارش کنی این کلیپو؟

:توییتر پستش میکنم.

تهیونگ با شنیدن این حرف جیمین خندش گرفت چون محض رضای گاد دوست پسر سولمیتش هم داشت یه کلیپ رو اماده میکرد. اصلا هیچ جای شکی نیست که این که این دوتا عاشق هم باشن... مطمئنا برای هم ساخته شدن. سعی کرد جلوی خندشو بگیره تا سوپرایز دوستش رو که یه ساعت التماس میکرد چیزی لو نده رو خراب نکنه: اووکی....

:چرا میخندی؟... جیمین با تعجب به ته ک لبخندش هرلحظه گنده تر میشد نگاه میکرد. درک نمیکرد که چی انقدر خنده دار بود.

+هیچیی... تهیونگ لباشو جمع کرد و سرشو به دوطرف تکون داد.

:یااا... مشکوک میزنی!! بگو چته؟... جیمین چشمهاشو جمع کرد و با لحن تهدیدآمیزی اینو گفت.

تهیونگ برای پرت کردن حواس پسر یهو دستاشو فرو برد تو موهاش و به همش ریخت... پسر هم برای تلافی همینکارو تکرار کرد و این شروع سر و کله زدنشون برای نیمساعت دیگه بود.

بالاخره خسته و کوفته دست از دعوا کشیدن و جیمین خودش رو پرت کرد روی پای ته: بسه...بسه!

ته هم سرشو به عقب برد: باشه بسه... عکساتونو بهم نشون ندادی.

جیمین با یاداوری عکساشون توی سفرذوق کرد و با هیجان گوشیشو به تهیونگ داد... تک تک عکسارو که میدیدن, جیمین براش تعریف میکرد که کجا بودن. بعد از کلی چرخیدن, تهیونگ یه عکسو انتخاب کرد و پسر رو مجبور کرد همراه اون دوتا کلیپ, اون رو هم توییت کنه. 

هرچند بیشتر عکسایی که توی گالری جیمین بود, قابل انتشار نبودن و جاش همون تو گالری محفوظه... شاید یه روزی... که از تموم دنیا فارغ شدن... و عشقشون رو جار زدن... اونوقت اینارو برای کسایی که از دیدنشون کنار هم خوشحال میشن, پست کنه... شاید یه روزی :)

.

.

.

.

دیگه اخراش بود... احتمالا فردا ساختنش تموم و پسفردا آپلودش میکنه... البته دوبار لو رفته بود, یبار توسط تهیونگ و یبار هم توسط نامجون... البته با کلی التماس و خواهش تونست راضیشون کنه تا به جیمین چیزی نگن... نامجون با نگرانی ازش پرسید کمپانی چیزی میدونن یا نه و جونگکوک هم بهش اطمینان داد که بهشون گفته... مطمئنا این پسر نمیخواست بدون هماهنگی باهاشون کاری کنه و اعتمادشون به خودش رو از دست بده... اون به زور خودش رو توی دل همه سهامدارا جا کرده بود... هرچند این کار سخت بود و جونگکوک ازش متنفر... ولی برای خودشون بود... برای خودشو جیمین... برای قلبش.

(Damn chocolate)شکلات لعنتیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora