🐺علی احسان🐺
وفتی نگاه های معصومانه و عاشقانه ی اترس رو میدیدم دلم میخواست همه چیز رو ول کنم و دستش رو بگیرم و بریم یه جای دور و بدون هیچ دغدغه ای زندگی کنیم اما دیگه نصف راه رو رفته بودم و برای نصف دیگه اش فقط باید صبر میکردم تا اون پیرمرد بد ذات از عمارت خارج بشه!
بعد از خروجش با بچه ها هماهنگ میشدبم و گروگان میگرفتیمش و یه جایی در خلوت ترین نقطه ی شهر کارش رو یه سره میکردیم!
با باز شدن در اتاق اترس که توی بغلم بود کمی ازم فاصله گرفت و به چشای برزخی پاشا چشم دوختیم.
با گام های بلند و عصبی اومد سمتم و خواست سیلی بهم بزنه که اترس محکم بغلم کرد و با جیغ گفت:
ددییی نه...با همون نگاه حدی و عصبی که به نگاه هام قفل بود نگاهش کردم که دستش رو مشت کرد و گفت:
حرف بزن...کدوم گوری بودی؟!کدوم خراب شده ای بودی که مهم ترین کس زندگیت رو ول کردی و رفتی؟!انگار خوشت میاد حرصم بدی...فهمیدی اترس نقطه ضعفمه و میخوای دقم بدی و...شایا سریع وارد اتاق شد و از بازوی پاشا گرفت و نگران لب زد:
پاشا عزیزم اینجوری حرص میخوری یه وقت خدایی نکرده سکته میکنی...شایا هر جور که شده پاشا رو نشوند روی تخت و بهش یه لیوان آب داد.
اترس هم رنگ و روش پریده بود.
نگران بغلش کردم و روی تخت خوابوندمش و خواستم برم براش یه چیز شیرین بیارم تا بخوره که دست هام رو محکم گرفت و گفت:
نه...نرو...آروم خندیدم و روی دستش رو بوسیدم و لب زدم:
میرم برات یه چیزی بیارم تا بخوری...معلوم این مدت لب به غذا نزدی که اینقدر بی جون و بی حال شدی!شایا که داشت شقیقه های پاشا رو ماساژ میداد تا سردرد عصبیش رو آروم کنه با لبخند تلخی گفت:
همون دو سه تا قاشق هم بزور به خوردش میدادم و کلی به جون بچه قسمش میدادم تا یه وقت پس نیوفته!لبخندی با شرمساری زدم و سری تکون دادم و ممنونی زمزمه کردم که با لبخندی دوستانه جوابم رو داد.
بعد درست کردن یه لیوان شیر عسل به اتاق برگشتم و کنارش نشستم و آروم آروم به خوردش دادم که با اشتها تا آخرش رو خورد.
پاشا که روی مبل نشسته بود و نظارگرمون بود لب زد:
کاری ندارم کجا بودی...اما اگه باره دیگه این اتفاق بیوفته و بری و نا پدید بشی دیگه حق نداری اترس رو برای خودت بدونی...میری و دیگه سایه ات هم این طرف ها پیدا نمیشه!بعد حرفش از بازوش شایا گرفت و از اتاق خارج شدن و در رو محکم بست!