لبام رو توی دهنم کشیدم و سعی کردم پوزخندم رو کنترل
کنم
سرم رو تند تند باال پایین کردم و باشه ای گفتم و باعث
گل انداختن گونه های ماری شدم
ماری-امشب اینجا بمون...دیر وقته بخوای برگردی
خونه...و اگه راحت نیستی میتونم بگم یونگی امشبو بره
پیش دوستش
-نه...الزم نیست نمیخورتم که...مشکلی باهاش ندارم
ماری-پس چه بهتر
+اره قراره...خواهر برادر بشن...باید بهم عادت
کنن...مگه نه دخترم؟
لبخند مصلحتی زدم-بله بابا
+خب پس ما میریم
ماری-راستی...لطفا به یونگی هم بگو نگران نباشه...فردا
صبح برمیگردیم
-باشه...خوش بگذره
بعد از رفتن پدرم و ماری به سمت میز بیلیارد حرکت
کردم
با دیدنم تکیش رو از میز بیلیارد گرفت و پوزخندی
زد»چرا فرار کردی؟«
-از چی؟
»...هیچی بازی کنیم؟«
-عاح..اره
به سمت میز رفتم و دستم رو برداشتم و سرجام
وایسادم...
چهار ساعتی میشد که بازی میکردیم اما اصال خسته نشده
بودم ... نمیدونم به خاطر بردهای پی در پیی بود که
داشتم یا لبخند روی لبای یونگی وقتی که بهم میگفت
افرین یا شوخی های با مزه و بی مزه ش که همشون باب
میلم بود!!
از حالتی که گرفته بود خارج شد و با اخم ریزی به ساعت
مچیش نگاه کرد»مامان اینا دیر نکردن؟...خیلی وقته تو
کتابخونن«
-رفتن
»چی؟!«
-رفتن
»اونو فهمیدم...کجا؟..چه بی خبر«
شونه ای باال انداختم-رفتن رستوران و گفتن فردا
برمیگردن...و نمیدونم چرا به تو نگفتن
گوشیش رو از جیبش خارج و شماره ای گرفت و روی
گوشش گذاشت
البته حدس اینکه به کی زنگ میزد اصال سخت نبود»الو
مامان...چیزی نشده...چرا به من خبر ندادی
میرین؟!«نگاهش رو از میز بیلیارد گرفت و به من نگاه
کرد
همونطور که بهم خیره بود سرش رو باال پایین کرد و
گوشیو قطع کرد و توی جیبش گذاشت...دسته بیلیاردو
روی میز گذاشت و دست در جیب حرکت کرد»برای امشب
کافیه«
دستام رو به سینم زدم و لبخندی گوشه لبم نشست-
چیشد؟!...ترسیدی؟
از حرکت ایستاد...
چرخید و بهم نگاه کرد اما پررو تر از همیشه بی پروا تو
چشماش خیره شدم تا اینکه بهم رسید و دقیقا در فاصله
نیم میلی متریم ایستاد
»از چیت بترسم بیبی فیس؟«
ابرویی باال انداختم و نگاهم رو از چشماش گرفتم-
چمیدونم...فهمیدی تو خونه تنهاییم جیم شدی
»اونی که باید بترسه تویی«
لبخند روی لبم عمیق تر شد که به سمتم حرکت کرد که به
ناچار عقب تر رفتم و با برخوردم به میز بیلیارد دستام
پایین افتادن
»نمیترسی با یه پسر تو یه خونه تنهایی؟!«
-مگه روحی؟!...یا نکنه جن؟..یا یه فرد تسخیر شده که
ازت بترسم...پسر؟!!
دستش رو از جیبش در اورد و اروم به صورتم نزدیک
کرد
با پشت دست گونم رو نوازش کرد»چمیدونم...مثال اینکه
میتونم هر بالیی سرت بیارم و هیچ کس خبر دار
نشه...هوم؟!«
متعجب و با حرارت باال به چشماش خیره شدم و تا حدی
که تونستم نامحسوس اب دهنم رو قورت دادم-چیکار
میتونی بکنی اخه؟!
پوزخندی زد و لپم رو نرم کشید»هنوز بچه ای«
و ازم فاصله گرفت که به پیراهنش چنگ زدم و به طرف
خودم برش گردوندم
عصبانی شده بودم...
مین یونگی عصبانیم کرده بود...بارها و بارها از هزاران
پسر شنیده بودم که چقدر داف و جذاب یا حتی سکسیم اما
هیچ کدوم به خودشون جرعت نداده بودن بهم بگن
"بچه"!!
از میون دندونای بهم چفت شدم اروم و کشدار غریدم-
من...بچه...نیستم!!
»تو یه بچه ای!«
-باید یه چیزی بهت بگم
»میشنوم«
-من...ازت خوشم میاد
لبخندش رو خورد و لباش رو تر کرد»بعد بگو بچه
نیستم«
دوباره عقب رفت اما اینبار دو تا بازوش رو گرفتم و به
طرف خودم برش گردوندم و در ثانیه دستام رو پشت
گردنش بردم و پایین کشیدمش و لبام رو روی لباش
کوبیدم«نظر بدید تا ادامه رو بزارم»
YOU ARE READING
شوگا
Historical Fictionیه فیک اصمات از یونگی خلاصه:وقتی دوتا خواهر و برادر عاشق همدیگه میشن و رابطه برقرار میکنن چه اتفاقی می افته؟..