خدمه ی کشتی با عجله خودشو به کابینه کاپیتان رسوند و هراسون گفت: کاپیتان! کشتی دیو سیاه نزدیک شعاع ۱۰ متری ماست... چیکار کنیم؟؟
اگه به پیشروی ادامه بدیم مجبور به جنگ میشیم. افراد خسته ان...
شیه لیان با خونسردی از پشت صندلیش بلند شد و شنل خز سفیدش رو مرتب کرد!
موهای سیاهش روی خز سفیدش پخش شده بود و با پوست سفیدش تضاد زیبایی رو ایجاد کرده بود! چشم های بادومی کشیده و اغواکنندش هوش از سر ادم میبرد...
و درنهایت اون لب های قرمز و سرخش که مثل یک خون آشامی بود که انگار تازه خون نوشیده!زیبا و اغواگر کلمه مناسبی برای این پریه دوست داشتنی بود.
شیه لیان پوزخندی زد و با همون لحن سرد همیشگیش گفت: اوه مهمون داریم پس...
جناب هواچنگ کبیر قصد کرده تا از مرز دریایی من رد بشه! عجب دلو جراتی واقعا... خیلی خب بیا منتظر بمونیم ببینیم کی میبره!
خودش هم میدونست که هواچنگ درمقابلش چقد ضعیفه و همه چیز رو به اون میبازه...
پس با قدم هایی محکم از اتاقکش بیرون اومد و رو به افرادش فریاد زد:همگی توجه کنید. هیچکس حق نداره ازجاش تکون بخوره! همینجا بمونید تا من تکلیفم رو با کسی که، به مرزهای من تجاوز کرده روشن کنم.
و بعد سُکان کشتی رو به دست گرفت و اون رو پهلو به پهلوی کشتی دیو سیاه، که متعلق به هواچنگ، دزد دریایی مخوف بود نگه داشت!
شاید هرکسی اسم هواچنگ رو میشنید، از ترس به لرزه میفتاد. اما شیه لیان نه تنها نمیترسید بلکه هواچنگ رو مثل موم توی دستاش گرفته بود و فقط کافی بود تا لب تر کنه، تا هواچنگ در برابرش سر تعظیم فرود بیاره!
رابطه شخصی اونا به خودشون ربط داشت. پس نیازی نبود در برابر ترس و وحشت افرادش، حرفی از رابطه خودش با هواچنگ بزنه...
یکی از افراد هواچنگ تخته ای رو بین دو کشتی به صورت پل قرار داد و با سری خم شده و احترام گفت: کاپیتان منتظر شما هستن.
شیه لیان همینطور که دود سیگارش رو بیرون میفرستاد سری تکون داد و به سمت کابین هواچنگ رفت!
درِ نیمه باز رو کامل باز کرد و هواچنگ رو لم داده روی صندلی پیدا کرد...
هواچنگ با اون چشم بند و لباس مخمل قرمز مشکیش و موهای بلندش که آزادانه صورت جذابش رو قاب گرفته بودن واقعا بی نظیر، و ستودنی بود....اون تتوی درهم پیچیدش که رو ساق دستش، از زیر آستین های تا شدش خودنمایی میکرد، به جذابیتش افزوده بود.
پسر کوچیک تر از روی صندلیش بلند شد و سمت شیه لیان اومد:گهگه منتظرت بودم!
شیه لیان هم جلوتر رفت و فاصله بینشون رو کمتر کرد و مماس با صورت اون گفت: مگه قرارمون این نبود که طرف مرزای من پیدات نشه؟
و دود سیگارش رو توی صورتش فوت کرد.
هواچنگ پوزخندی زد نگاه خیرشو از لب های شیه لیان گرفت!
سیگار رو از انگشتان باریک، شیه بیرون کشید و روی لبهای خودش گذاشت: گه! نظرت چیه لبام جای این سیگارو روی لبات بگیره؟ و اوه درباره سوالت... خب دلم برات تنگ شده بود! گفتم به بهونه لشکرکشی به مرزهات، ببینمت.
شیه لیان لبخندی زد و از یقه هواچنگ گرفتُ اون رو نزدیک خودش کرد: همیشه میخوای صبر منو لبریز کنی! اوکی بد بوی لبات میتونه جایگزین خوبی باشه...
تو چشای هواچنگ برقی درخشان افتاد:صبرکن الان میام.
و بعد به سمت در اتاقکش رفت و رو به افرادش با فریاد گفت:همه تون اینجارو تخلیه کنید و برید توی کشتی کاپیتان شیه.
بعد دوباره به سمت شیه برگشت و دکمه لباسش رو باز کرد.
شیه لیان روی میز هواچنگ نشست و همینطور که بند شنلش رو شُل میکرد گفت:چرا کشتی رو تخلیه کردی؟ اونا نمیدونن کاپیتانی که ازش حساب میبرن و کل هفت دریا ازش میترسن تو دام یه پری دریای که من باشم افتاده...! پس موردی نبود اگه میموندن.
هواچنگ سمت شیه لیان اومد و چونه اون رو به دست گرفت.
با چشماش تک تک اجزای صورت این پری زیبارو، رو وجب زد و در نهایت با صدای خش دار و تب داری گفت:درسته! اونا خبر ندارن بین منو تو چخبره؟ ولی من دوست ندارم وقتی زیرم ناله میکنی صدای دوست داشتنیه پر از شهوتت به گوششون برسه...
و بعد به لبهای شیه لیان حمله ور شد و بوسه هات و خیسیو شروع کرد...
زبونش رو توی دهن گرم شیه میچرخوند و اجازه عقب نشینی، به این پری چموش رو نمیداد.
شیه لیان که دیگه، به نفس نفس افتاده بود دستشو روی سینه هواچنگ گذاشت و اون رو به عقب هل داد!
با چشمای خمارش به مرد روبه روش زل زد و با صدای تحریک شده ای گفت: وقتی پامو از این اتاق بزارم بیرون بعدش نصف چیزهایی که بدست میاری میرسه به من! به علاوه.... دیگه به هوای دلتنگی و این مزخرفات حق نداری به مرز دریایی من بیای و افرادمو بترسونی...
شاید اونا ازت بترسن و تورو یه شیطان وحشتناک تصور کنن ولی من میدونم دربرابر من چقد ضعیفی!
درواقع تو درظاهر به هفت دریا حکمرانی میکنی ولی من نه تنها حکومت هفت دریارو از چنگت درآوردم بلکه حالا به قلبتم حکمرانی میکنم...
حالا هم کاریو که نا تموم گذاشتی رو تموم کن. حداقل تو این مورد بزار، من به تسخیرت دربیام!!!
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای سرشو جلو برد و دوباره لب های هواچنگ رو اسیر لبهای شیرینش کرد.
هواچنگ چیزی نگفت چون میدونست حق با شیه لیانه!
اون برای بقیه یه شیطان سنگ دل و بی رحم بود اما در مقابل شیه لیان، از یه بچه هم بی دفاع تر میشد.
کی باورش میشد این دزد دریایی که همه با نامش به هولو ولا میافتادن، اینطور دلش رو به یک نیمه انسان و نیمه پری دریایی ببازه؟!
هواچنگ سرشو به گوش شیه نزدیک کرد و با صدای دورگه و سکسی خودش گفت: حق با گهگهست! من هرچی دارم برای توعه... چه قلبم باشه، چه جسمم، چه روحم، چه اموالی که از طریق دریا بدست میارم... من کاملا دربرابر تو خلع سلاحم. تو قدرت اینو داری که منو از پا دربیاری و من بهش اعتراف میکنم. ولی اینبار من میخوام به وجودت حکمرانی کنم!
و بعد همینطور که شیه لیان رو میبوسید، به سمت تخت حملش کرد و روش خیمه زد...
و این شروع یه شب هات برای اونها بود.پایان...♡




YOU ARE READING
روح من در تسخیر توست
Fanfiction°|وانشات: روح من در تسخیر توست/My Soul Is In Your Conquer •| کاپل:هوالیان(هواچنگ و شیه لیان از رمان برکت خدایان آسمانی) °|ژانر:تخیلی،عاشقانه •|نویسنده:♧Fatemeh / ادیت کاور:ARMY °|تاریخ ادیت نهایی:۱۴۰۱/۳/۸ •|خلاصه: هواچنگ سمت شیه لیان اومد و چونه اون...