[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 34 ]

948 213 193
                                    

دستمال پارچه ای رو دور لبش به ارومی کشید و کثیفی های باقی مونده از شامی که خورده بود رو پاک کرد. بعد از فوت پدرش، این اولین شبی بود که تنهایی شام می‌خورد.

از وقتی از شرکت برگشته بودن، چان رو ندیده بود. مرد اصلا حال مساعدی نداشت و خوب بنظر نمی‌رسید و حتی دلیل حالش رو هم بیان نمی‌کرد.

با اینکه همش چندساعت بود که چان رو ندیده بود، اما حس می‌کرد دلش براش تنگ شده. نه به عنوان یک خدمتکار که کاراش رو براش انجام میده، به عنوان دوست و همدمش که بیست و چهارساعته کنارشه و حتی یذره دوریش، باعث بهم خوردن ارامش فلیکس میشه.

از جوزف برای شام خوشمزه ای که پخته بود تشکر کرد و ویلچرش رو تا اسانسور کوچک عمارت کشوند. به طبقه‌ی بالا رفت و مقابل اتاق چان که درست کنار اتاق خودش بود، متوقف شد.
برای رفتن به داخل اتاق مردد بود. فکر اینکه شاید با اینکار باعث بهم خوردن ارامش پسر میشد، اذیتش می‌کرد، اماباید می‌فهمید چی داره چان رو عذاب میده که امروز لبخند درخشانش رو کمتر روی لباش اورده. باید میفهمید چی داره دوست عزیزش رو اذیت میکنه که توی خودش فرو رفته و دیگه مثل همیشه پر انرژی نیست.

چند تقه به در زد و منتظر پاسخ موند. صدای بم و گرفته‌ی چان که بلند شد، در رو باز کرد و با دیدن مرد که با چشم‌های پف کرده و بینی سرخ روی تخت نشسته بود قلبش فشرده شد. چی دوستش رو به این روز انداخته بود؟

دکمه ی اوتومات ویلچرش رو زد و اون رو به سمت داخل هدایت کرد. چان انقدر بی رمق و خسته بود که حتی قدرت بلند شدن و ادای احترام نداشت. پس فقط بینیش رو بالا کشید و اشکاش رو سریع پاک کرد.

- گریه کردی چان؟

فلیکس با سری که کج شده بود تا صورت خسته‌ی چان رو بیشتر انالیز کنه، لب زد و چان سرشو پایین انداخت.

- نه..

- ببینمت؟! چی شده؟

فلیکس درحالی که روی صورتش خم شده بود و چونه‌اش رو توی دستاش گرفته بود، گفت و چان سرشو بالا گرفت، با چشمای پر اشک توی چشمای نگران فلیکس زل زد و زیر لب زمزمه کرد

- عمه یونهی...

عمه یونهی تنها کسی بود که چان بعد از پدرش داشت. زن پیری که به همراه چندتا بچه‌اش توی یک روستای نزدیک به سئول زندگی می‌کرد و چان هر از گاهی بهش سر می‌زد تا جویای حالش بشه‌.
فلیکس میدونست که چان بعد از فوت پدرش، هیچکس رو از بستگانش بجز عمه یونهی نداره و الان حتی نمیخواست احتمال بده که اتفاقی برای اون زن پیر افتاده.

- عمه یونهی چی‌شده چان؟ حرف بزن ببینم!

با لحن نگرانی پرسید و دید که قطره‌ی اشکی از چشمای پسر مقابلش چکید.

- عمه یونهی مرده... اون هم منو تنها گذاشت!

با شنیدن این جمله، فلیکس احساس می‌کرد سرتاسر قلبش رو اندوه و ناراحتی فرا گرفته.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now