VANILLA

564 150 96
                                    

اهم اهم سلااام ⁦(⁠◍⁠•⁠ᴗ⁠•⁠◍⁠)⁩
خب همین اول کاری حرف هام رو میزنم و شما رو با این وانشات عزیزم تنها میذارم.
راستش من زیاد به تعداد ووت ها دقت نمی کنم و همین که کسایی که می خوننش نظرشون رو بهم بگن و از خوندش لذت ببرن کافیه برام.
اما اگه دوست داشتین خوشحال میشم با ووت دادن به این نویسنده‌ی تازه‌کار انگیزه بدین🤍
ببینید چقد من دیوانم که وسط امتحان‌های خرداد نشستم این رو نوشتم😂

***

  رمز در رو زد و وارد خونه اش شد. بی حوصله ساکش رو همونجا توی راهرو انداخت و با قدم های کوتاه سمت اتاقش رفت.

واقعا نیاز داشت بعد اون کنسرت پرهیاهو و دوازده ساعت پرواز توی بغل سهون مچاله بشه و بخوابه اون وقت آقا بعد سه سال اون هم درست وسط فیلم برداری درامای جدیدش هوس کرده بود بره فشن شوی دیور! اون هم کجا؟ پاریس!

با یادآوری دوباره ی مکالمشون وقتی فرانکفورت بود، با حرص پاش رو کف زمین کوبید و در اتاق خوابش رو باز کرد.

همین که رفت داخل و چشمش به تخت خواب افتاد هین ترسیده ای کشید اما فورا دهنش رو با دستاش پوشوند تا صدای بیشتری تولید نکنه.

اتاق نسبتا تاریک بود اما می تونست بالا پایین شدن آروم جسم روی تخت رو تشخیص بده. از ترس نفس نفس میزد و مغزش قدرت هیچ عکس العملی رو نداشت.

خواست لامپ رو روشن کنه اما فورا پشیمون شد و دستی که به سمت چپ رفته بود تا کلید برق رو بزنه عقب کشید.

از فکر اینکه یکی از اون ساسنگ فن های روانیش وارد خونش شده باشه و یه جونور بزرگ مث یه سگ هاسکی روی تختش گذاشته باشه خشکش زده بود.

اونقد ترسیده بود که حتی نمی تونست تشخیص بده جسم روی تخت یه آدمه نه یه سگ یا حیوون. با زانوهایی که جونی نداشتن و قدم های لرزون سمت تخت رفت.

تقریبا یه تختش رسیده بود که با فهمیدن اینکه یه آدم روی تختش خوابیده همونجا قدم هاش خشک شد. دستش رو روی سینه اش گذاشت تا ضربان قلبش رو ساکت کنه. حس می کرد اون متجاوز الاناست که با صدای نفس هاش و قلبش بیدار بشه.

همون لحظه مرد خوابیده روی تخت سمت صاحبخونه چرخید و پسر بیچاره با دیدن صورت دوست پسرش به قدری شوکه شد که به سکسه افتاد.

خیلی زود شوک جاش رو به عصبانیت داد و باعث شد جونگین با لب های چفت شده و بدن آماده ی حمله سمت تخت بره اما همین که حالت معصوم سهون توی خوابش رو دید پشیمون شد.

خوشحال بود که سهون الان توی خونش هست اما از اینکه سر به سرش گذاشته بود و گفته بود داره به فرانسه میره عصبانی بود.

دستش رو به کمرش زد و با صدای بلند دوست پسرش رو صدا زد.

-سهون؟ اوه (سکسکه) سهون! هی با ت‍... (سکسکه) تو هستم. بیدار شو ببینم (سکسکه) مردک زشت.

[•Vanilla•]Where stories live. Discover now