Blowed in the Soul: دمیده شده در روح

70 13 8
                                    

از هیجان زیاد میلرزید، قلبش به ضربان شدیدی افتاده بود، دست هاش از این هیجان یکهویی لرزش زیادی داشت، صدای جمعیت کَر کننده بود، همه ی اون آدمها اسمش رو یک نفس صدا میزدند، خواستار چه چیزی بودند؟ دلتنگ بود، بی نهایت دلتنگ بود. باید چیکار میکرد؟ چرا توی این موقعیت قرار گرفته بود؟ حالا باید چه توضیحی میداد؟ کاش زمان از حرکت می ایستاد و این صدای بلند خاموش میشد.

*******

48 ساعت قبل - اتاق خواب

تهیونگ با استیصال جلوی درب اتاق نشست، جونگکوک توی اتاق مونده مادرش و تهیونگ رو بیرون انداخته بود. صداهایی که از اتاق میومد کَر کننده بود. تهیونگ میدونست عشقش حتی اگه بخواد هم اونقدر صدای فریاد هاش بلند نمیشد، جونگکوک صدایی نداشت که بخواد فریاد های گوش خراش بکشه، تهیونگ به درب تکیه داد و گوش داد، صداهای شکستن کمتر شده بود و انگار جونگکوک هم به جایی تکیه زده بود، تهیونگ با بغضی آشکار گفت:

- بشکن نفسم، هرچی توی اتاق هست بشکن، منم بشکن ولی باهام حرف بزن جونگکوک، رو برگه هات بنویس، اصلا تو چطور یادت رفته که با نگاهت باهام حرف میزدی؟ بیا بیرون ببین بچه هامون چطوری ترسیدن، جونگکوک چجوری دلت میاد با من اینکارو کنی؟ منو بیرون میکنی از خصوصی ترین حریممون؟ مادرتو بیرون میکنی؟ تو اینجوری نبودی، چرا بهم نمیگی هوم؟ نکنه دکتر استیون راست میگفت هان؟ تو میخوای برای همیشه سکوت کنی اره؟ میشنوی صدامو؟

جونگکوک نشسته و به تخت تکیه داد و های های میگریست. خودش خیلی خوب میدونست که چقدر از لحاظ روحی ضعیف شده، تقاص کدوم گناه رو پس میداد، توی بچگی پدر و مادرش رو که فکر میکرد پدر و مادر واقعیشن رو از دست داده بود، عموش سال ها بهش دروغ گفته و بعد متوجه شده بود که پدر و عموش با هم بودند و مادرش این وسط نقشی توی رابطه ی عاطفیشون نداشت، سالها بعد با مردی آشنا شده بود که به شدت و دیوانه وار عاشقش شده و باهاش ازدواج کرده بود، مردی که هرچند هنوز هم عاشقش بود اما اون هم به نوبه خودش بهش ضربه زده و با دو بچه ی کوچیک که از معشوقه ی قبلیش داشت کنارش بود، بچه هایی که تنها دلخوشیش شده بودند، یک روز طعم خوشی رو چشیده بود و بعد مادرش برگشته بود به همراه عمو جک، 20 سال مادرش نبود، حالا اینجا کنارش با پاهای خشک شده زندگی میکرد و بهش میگفت پدر واقعیش از بوسان اومده آمریکا تا جونگکوک رو پیدا کنه و دنبالش میگرده، صداش رو از دست داده و حال روحیش رو به افول بود، دیگه چه بلایی میشد سرش بیاد که نیومد بود؟ فقط باید میمرد تا راحت میشد. زندگیش طی این 5 سال از این رو به اون رو شده بود، خوشی هایی که چشید صد برابرش رو غم دیده بود، صدای بغضی تهیونگ و چشم هایی که مطمئن بود حالا مثل ابر بهار میگریند خط های زیادی روی قلبش میذاشت.

بلند شد و درب اتاق رو باز کرد و بیرون رفت. دفترچه ای که حالا انگار جزیی از لباسش شده بود رو بیرون کشید و روی برگه نوشت:

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jun 04, 2022 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

ققنوس ✨🎼🎤 The Phoenix - Se - 02Donde viven las historias. Descúbrelo ahora