🍁شایا🍁
پشت سرهم سیگار میکشید!
نمیتونستم جلوش رو بگیرم چون خیلی بیشتر از همیشه عصبی بود.روی تخت دراز مشیده بود و تکیه به تاج تخت سیگار میکشید.
لباسم رو درآوردم و روی تخت رفتم.
پشت بهش خوابیدم.
بغضم به گلوم چنگ میزد.
بی توجهیش نابودم میکرد و نمیتونستم هضمش کنم.
چرا باید اینقدر بدقول باشه؟!
چون عصبانیه باید بزنه زیر همه چیز؟!
هم قول داده بود آروم باشه هر اتفاقی که افتاد و هم سیگار نکشه و تند رفتار نکنه اما کاملا بدون نقص همه رو انجام داد!کمی گذشت و چشام داشت گرم میشد که دست های مردونه و گرمی دور بدنم حلقه شد و محکم بغلم کرد.
روی شونه ام و گردنم و صورتم رو عمیق بوسید.
اونقدری گرم بود که بوی سیگارش برام مهم نباشه!دست هاش رو که دور بدنم بود و بغل کردم و بوسیدم که روی بازوم رو بوسید و لب زد:
ببخشید زندگی پاشا...من...لبخندی با عشق زدم و کمی برگشتم سمتش و دست روی لباش گذاشتم و خیره به چشاش لب زدم:
چیزی نگو...سکوت کرد که دستم رو برداشتم و خیره به لباش لب زدم:
فقط لمسم کن...بعد حرفم لباش روی لبام نشست و عمیق بوسید!