🌹مانی🌹
صبح با درد بدی توی پایین تنه ام چشم باز کردم.
توی بغلم گرفته بودش و وقتی کمی وول خوردم روی شونه ام رو بوسید و دم گوشم لب زد:
درد داری کوچولوی من؟!سری تکون دادم که دستش رو سمت پایین تنه ام برد.
روی رونم رو نوازش کرد و لب زد:
میخوای ماساژت بدم خوشگلم؟!برگشتم سمتش و سر روی سینه اش گذاشتم و لب زدم:
فقط محکم بغلم کن و تنهام نزار!خندید و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
چشم شما امر به کن عروسک!لبخندی زدم و روی سینه اش رو بوسیدم.
هر دو آروم بودیم و تنها به صدای نفس هامون که ملودی عشق رو مینواخت گوش سپردیم!به قدری خوشحال بودم که نمیخواستم حتی پلک بزنم!
میترسیدم یه ثانیه از دیدنش محروم بشم!مهراب انگار متوجه ی درگیریم شد که از لبام بوسه ای گرفت و گفت:
تا حالا تونستم آرزوت رو برآورده کنم؟!بدون مکثی سری تکون دادم و گفتم:
عشق آرزوم بود که بیشتر از انتظارم رو ازت گرفتم!لبخندی زد و بین ابرو هام رو بوسید و خیره به چشام لب زد:
بچه که بودم دوست داشتم یه عروسک داشته باشم که باهام حرف بزنه...اون موقع تموم تلاشم رو کردم یکی پیدا کنم اما نشد و حالا که بزرگ شدم یه عروسک مانی نصیبم شد!خندیدم و روی لباش رو بوسیدم که خندید و با عشق لبام رو بلعید!