🐞53🐺

206 28 0
                                    

🌹مانی🌹

صبح با درد بدی توی پایین تنه ام چشم باز کردم.
توی بغلم گرفته بودش و وقتی کمی وول خوردم روی شونه ام رو بوسید و دم گوشم لب زد:
درد داری کوچولوی من؟!

سری تکون دادم که دستش رو سمت پایین تنه ام برد.
روی رونم رو نوازش کرد و لب زد:
میخوای ماساژت بدم خوشگلم؟!

برگشتم سمتش و سر روی سینه اش گذاشتم و لب زدم:
فقط محکم بغلم کن و تنهام نزار!

خندید و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
چشم شما امر به کن عروسک!

لبخندی زدم و روی سینه اش رو بوسیدم.
هر دو آروم بودیم و تنها به صدای نفس هامون که ملودی عشق رو مینواخت گوش سپردیم!

به قدری خوشحال بودم که نمیخواستم حتی پلک بزنم!
میترسیدم یه ثانیه از دیدنش محروم بشم!

مهراب انگار متوجه ی درگیریم شد که از لبام بوسه ای گرفت و گفت:
تا حالا تونستم آرزوت رو برآورده کنم؟!

بدون مکثی سری تکون دادم و گفتم:
عشق آرزوم بود که بیشتر از انتظارم رو ازت گرفتم!

لبخندی زد و بین ابرو هام رو بوسید و خیره به چشام لب زد:
بچه که بودم دوست داشتم یه عروسک داشته باشم که باهام حرف بزنه...اون موقع تموم تلاشم رو کردم یکی پیدا کنم اما نشد و حالا که بزرگ شدم یه عروسک مانی نصیبم شد!

خندیدم و روی لباش رو بوسیدم که خندید و با عشق لبام رو بلعید!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Where stories live. Discover now