پارت نهم

146 32 3
                                    

هر وقت دلم خیلی میگیره از پنجره به بیرون نگاه میکنم... انگار اون بیرون یه چیزي هست که آرومم کنه... هر چند هیچوقت آروم نشدم ولی هر دفعه دوباره کارم رو تکرار میکنم حس میکنم خالیه خالیم... مثله یه آدم آهنی...خالی از هرگونه احساس... خالی از محبت... خالی از عشق... خالی ازتنفر... خالی از دلتنگی... خالی از همه ي احساساي دنیا...با لبخند تلخی زمزمه میکنم: عجب شب عجیبیه امشب...انگار امشب قراره هویت همه ي آدما جلوي چشمم مشخصبشه... یونگی اولیش... مامان دومیش... سومیش کیه؟میخوام از جنس سنگ بشم... آره واقعا میخوام سنگ بشم... مثله همه ي اونایی که با بیرحمی تموم فرصت دوباره بودن رو از من گرفتن... دیگه به هیچکدومشون محبت نمیکنم... تموم این چهار سال با همه ي سختی ها باز هم از محبت براي خونوادم کم نذاشتم... ولی از امروز میخوام سرد بشم... سنگ بشم... میخوام واسه ي همیشه تغییر کنم ...اونا من رو نمیخوان... محبتهاي من رو نمیخوان... عشق من رو نمیخوان...احساس من رو نمیخوان... اونا اصلا زنده ي من رو نمیخوان... اونا تنها چیزي که میخوان یونجینه ست... یونجینی اي که مرده رو جستجو میکنن اما زنده ي من رو نه... پس واسه ي چی ادامه بدم... چند قدم با پنجره فاصله میگیرمو به عقب برمیگردم نگام به اون نوشته میفته... پوزخندي رو لبم میشینه چقدر احمق بودم که فکر میکردم یه نوشته میتونه آرومم کنه... به سمت همون کاغذ میرمو از وسط پارش میکنم... کاغذپاره شده رو داخل دفتر میذارمو با خشم به داخل کشوي میز پرتش میکنم... دو تا قرص آرامبخش رو باهم میخورم... بعد هم با ناراحتی به سمت تختم میرمو خودم رو روي تخت پرت میکنم...چشمامو میبندمو به فکر فرو میرم... اونقدر به ماجراهاي  امشب فکر میکنم تا خوابم بگیره...
چشمامو باز میکنم... همه ي بدنم درد میکنه... به زحمت روي تخت میشینمو خمیازه اي میکشم... نگاهی به ساعت میندازمو... ساعت هشت و نیمه دادم میره هوا- واااااي به سرعت پتو رو از روي پام کنار میزنمو از تخت خارج میشم- دیرم ش.......حرف تو دهنم میمونه... یهو همه چیز یادم میاد... مثله یه پرده ي سینما همه چیز جلوي چشمام به نمایش در میان....آره دوباره همه ي اون اتفاقها رو جلوي چشمم میبینم... مهمونی... باغ... یونگی... تجاوز... جونگکوک... خونه... مامان.........اگه قرار بود یه روز رو از زندگیم حذف کنم حتما دیروز رو انتخاب میکردم...با ناراحتی روي تختم میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم...یاد یونگی میفتم باید به آقاي چو زنگ بزنم... آهی میکشمو از جام بلند میشم به سمت کولم میرمو گوشی رو از داخل کولم بیرون میارم... شماره ي شرکت رو میگیرمو منتظر برقراري تماس میمونم بعد از چند تا بوق صداي آشناي جیسو رو میشنوم- بله..-سلام نونا منم جیمین..
+عه جیمین تویی؟ حالت چطوره؟
-ممونم تو خوبی؟+ آره عزیزم.. با آقای چو کاری داشتی؟-اره اگه میشه تماسم رو بهشون وصل کن!+باشه چند لحظه منتظر بمون.. روي تختم میشینمو منتظر برقراري تماس میشم بعد از چند لحظه صداي آقاي چو رو میشنوم..
+ بله؟- سلام وقتتون بخیر آقای چو +سلام جیمین خوبی؟... چیکارا میکنی؟با خنده میگم: فعلا که دارم با شما حرف میزنم.. خنده اي میکنه و میگه: نه میبینم که روحیه ات هم بهتر شده... خیلی خوبه... زمزمه وار میگم: آره... خیلی بهتر شده...
+ چیزي گفتی پسرم ؟- نه یعنی آره... گفتم در مورد کار مترجمی شرکت آقای مین باهاتون تماس گرفتم..
آقاي چو با مهربونی میگه: اتفاقا رئیس شرکت امروز بهم زنگ زد.. ته دلم خالی میشه یعنی یونگی چی گفته.. بهت زده میگم: چی؟+ میگم امروز صبح رئیس شرکت بهم زنگ زد...
با ناراحتی میگم: چی میگفت؟
آقاي چو با مهربونی میگه: نگران نباش... فقط گفت قرارداد نوشته شده و همه چیز تموم شده.. تعجب میکنم و با خودم میگم یعنی چی؟ مگه میشه؟با ناراحتی میگم: اما آقاي چو من واسه ي این موضوع زنگ نزده بودم وقتی لحن ناراحت من رو میشنوه با نگرانی میگه: چی شده پسرم... اتفاقی افتاده؟با لحنی گرفته میگم: راستش من زنگ زدم بگم نمیتونم توي اون شرکت کار کنم.. عصبانی میشه و با داد میگه: چی؟با ناراحتی میگم: واقعا شرمنده ام.. با عصبانیت میگه: آخه چرا؟با شرمندگی میگم: دلایلش شخصیه براي اولین بار سرم داد میزنه و میگه: مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟با خجالت میگم: درسته.. لحنش رو ملایم تر میکنه و میگه: حالا که حتی قرارداد رو هم امضا کردي تازه به این فکر افتادي که نمیتونی توشرکت کار کنی... خودت میدونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم.. وقتی تو قول میدي انگار من قول دادم میخوام بگم من که قراردادي امضا نکردم...اما بهم اجازه ي حرف زدن نمیده و میگه: این یه مدت رو اونجا کار کن بعد پیش خودم برگرد- اما...
آقاي چو با تحکم میگه: دوست ندارم بد قول باشم... بدقولی تو نشونه ي بدقولیه منه...دلم میگیره... باز این یونگی همه چیز رو خراب کرد.. وقتی آقاي چو حرفی از جانب من نمیشنوه میگه: جیمین خودت میدونی تو رو کارمند خودم نمیدونم... تو رو مثله پسرم دوست دارم...فقط همین یه بار روي پدرت رو زمین ننداز.. آهی میکشم... میدونم حق داره... همیشه بهم کمک کرد... دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم... اما خیلی برام سخته...خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت به من تجاوز کنه..واقعا سخته... با ناراحتی میگم: ولی... با تحکم میگه: جیمین.. به رو به روم خیره میشم... اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه انگار طالع من رو با بدبختی رقم زدن با ناراحتی میگم: هر چی شما بگید لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: من بدت رو نمیخوام لبخند تلخی رو لبم میشینه... حالا میفهمم که اگه آقاي چو هم از زندگیم مطلع میشد مثله بقیه باهام رفتارمیکرد... اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه..زمزمه وار میگم میدونم یه خورده نصیحتم میکنه... و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع میکنه و من با ناامیدي به این فکرمیکنم که الان باید چیکار کنم؟گوشیم رو گوشه ي تختم میذارمو روي تخت دراز میکشم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت ده و نیمه...زمزمه وار میگم: یونگی یونگی یونگی آخه باهات چیکار کنم؟نمیتونم درکش کنم... دلیل این رفتاراش رو نمیفهمم... میخواستی انتقام بگیري خوب کاره دیشبت که کم از انتقام نبود... دیگه از جونم چی میخواي؟... واقعا دیگه هیچ درکی از آدماي این دنیا ندارم... من که با بدبختی هاي خودم خوگرفته بودم... من که کاري به کار کسی نداشتم.. بعد از 4 سال دوباره دیدنش فقط برام مصیبت به همراه داره...لبخند تلخی میزنمو زیر لبی میگم: خوبه خودش بهت گفت فقط قصدش انتقامه... بعد تو دنبال اینی که دوباره دیدنش برات خوشی به همراه داشته باشه دلم یه زندگی میخواد... یه زندگیه آرومه آروم... یه زندگیه معمولیه معمولی... یه زندگی که واقعا زندگی باشه... من ازاین زندگی پول نمیخوام...  ثروت نمیخوام...  من از این زندگی هیچی نمیخوام جز یه آغوش... آره یه آغوش... فقط آغوشی میخوام که مرهم دل شکستم باشه... یه آغوش پر ازمهربونی...یه آغوش که تا هیچوقت مهرش ازبین نره... یه اغوش که واسه ي همیشه پذیراي من باشه.. من فقط دنبال اون آغوش گرمم چرا روز به روز این آرزوم محالتر میشه... چرا آرزو به این کوچیکی تااین حد ناممکن به نظر میرسه...آهی میکشم... تلخ تر از همیشه... به مادرم فکر میکنم...زمزمه وار میگم: مامان یعنی شبیه تو هستم؟چشمامو میبندم تا شاید چهره اش رو پیش خودم مجسم کنم اما موفق نمیشم زمزمه وار ادامه میدم: مامان تمام این سالها واسه ي یه بار هم شده که بیاي و از دور من رو ببینی؟ که ببینی پسرت زنده ست یا مرده؟ که ببینی داره چجوري بزرگ میشه؟ که ببینی چه جوري زندگی میکنه؟چقدر دلم گرفته... دلم میخواد واسه ي یه بار هم شده ببینمشو فقط ازش یه چیز بپرسم... چرا؟... آره فقط ازش بپرسم چرا؟... چرا تنهام گذاشتی و رفتی... اگه جوابش قانعم کرد قید همه ي سالهاي دوري و دلتنگی رو میزنمو باهمه ي عذابهایی که کشیدم قبولش میکنم... درسته قبل از این 4 سال خوب زندگی کردم... ولی این 4 سال لحظه لحظه هاش رو به وجودش نیازمند بودم... زیرلب میگم: فقط ایکاش از روي خودخواهی این کارو نکرده باشی...  روزي که بفهمم از روي خودخواهی رهام کردي و سراغ زندگیت رفتی اون روز، روز مرگ همه ي آرزوهاي منه... اون روز دیگه برام هیچ فرقی با این خانواده نداري... اون روز که بفهمم من رو نخواستی محاله قبولت کنم...از دیشب تا حالا سه تا تصمیم مهم گرفتم... عملی کردنشون خیلی سخته ولی من جیمینم چیزي رو که بخوام عملی میکنم... مهم نیست چقدر خواسته هام سخت باشن... مهم اینه که اراده کردمو تا به نتیجه نرسونم دست بردار نیستم... مهمترینش اینه که دیگه لازم نیست غصه ي این خاندان رو بخورم اونا همدیگر رو دارن پس باید به فکر زندگی خودم باشم باید فکري به حال آینده ي خودم کنم... بعدیش اینه که باید مثله سابق بشم دیگه دلیلی براي محبت کردن نمیبینم.. من اگه روزي محبت میکردم انتظار محبت دیدن نداشتم... اما وقتی عشق و محبت من رو هم باور ندارن بهترین راه اینه که دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشه از این به بعد شاد و بیخیال زندگی میکنم... هر چقدر هم که سخت باشه ولی عملیش میکنم و آخرین و سومین تصمیمم از روي تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم... قطره هاي بارون رو روي پنجره میبینم... همونجور که دستم رو روي پنجره میکشم زمزمه میکنم: باید پیداش کنم... باید مادرم رو پیدا کنم... به هر قیمتی که شده... میخوام با مادرم زندگی کنم...با خودم میگم: اگه اونم تو رو نخواد چیکار میکنی؟ کسی که این همه سال به دیدنت نیومد یعنی از دیدنت خوشحال میشه؟خودم به خودم جواب میدم اون موقع هم چیزي رو از دست نمیدم... الان هم کسی من رو نمیخواد...
____________
بعد از چند دقیقه که همینطور داشتم باخودم فکر میکردیم.. یه دفعه با نگاه کردن به ساعت به خودم میام و میرم که آماده شم..  با خونسردي کامل لباسام رو عوضمیکنم... جلوي آینه میرم... نگاهی به خودم میندازم... اثر انگشتاي آچا (نامادریش) هنور رو صورتمه... تصمیم میگیرم یه خورده میکاپ کنم... خیلی وقته  انجامش ندادم..یکم کرم کرم برای پوشوندن جای سیلی و برق لب کافیه.. نگاهی توی آینه به خودم میندازم...زمزمه وار میگم: براي اولین قدم خوبه.. نگاهم رو از آینه میگیرمو به سمت میز میرم... کولم رو برمیدارمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... در رو باز میکنمو از اتاقم خارج میشم... صداي آچا رو میشنوم که داره تلفنی با یه نفر حرف میزنه.. آچا: من که دیشب سنگامو باهاش وا کندم.....آچا: بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه....آچا: نه بابا... آخرش قبول کرد..آچا: آره... دیگه تمو.....با دیدن من حرف تو دهنش میمونه... شرط میبندم اصلا متوجه ي حضورم توي خونه نشده بودکم کم اخماش تو هم میره و میخواد چیزي بگه که همه ي سردیمو تو نگام میریزمو با سردترین لحن ممکن سلام میکنم بعد هم از مقابل چشمهاي بهت زده اش رد میشمو مسیر بیرون رو در پیش میگیرم... تعجبم رو از نگاهش میخونم... تعجب از لحن سردم... تعجب از نگاه بی تفاوتم ... اما برام مهم نیست... دیگه هیچ چیز برام مهم نیست خونسرد و بی تفاوت در سالن رو باز میکنمو وارد حیاط میشم... با قدمهاي بلند مسیر حیاط طی میکنمو به در میرسم...بعد از باز کردن در از خونه خارج میشم... خیلی آروم در رو پشت سرم میبندم... از دیشب که حقیقت رو فهمیدم احساس یک زندانی رو توي این خونه دارم... تمام این سالها این حس رو نداشتم... چون هیچوقت فکر نمیکردم یه مزاحم باشم... یه نفر که وجودش مایه ي عذاب همه ست... همیشه میگفتم حتی اگر هم بد باشم محاله مامان و بابا از من متنفر بشن... اما الان خیلی چیزا تغییر کرده... خیلی چیزا... الان که از این خونه خارج شدم.. حس آدمی رو دارم که اززندان آزاد شده... ولی با همه ي اینا میدونم مقصد نهایی من دوباره همین خونه ست... خونه اي که با همه ي تلخی هاش هنوز برام یه پناهگاهه... دوست ندارم یه پسر فراري باشم میخوام با اطمینان قدم به جلو بردارم... این همه زجر نکشیدم که آخرش به اشتباه برم...« جیمین... بیا تو ماشین... به خدا اگه سرما بخوري با دستاي خودم میکشمت »خاطرات گذشته منو میکشه...« یونگی فقط یه خورده دیگه... لطفا »« تو یه دیوونه ي به تموم معنایی »« لطف داري جناب... حاضري شما هم یه خورده با این دیوونه دیوونگی کنی »اشکم از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... هر چند اشکام به خاطر بارون دیده نمیشن... « یونگی من کاري نکردم... چرا باور نمیکنی... من نمیدونم این گوشی چه جوري سر از کیفم درآورده »« جیمین بد کردي... خیلی بهم بد کردي... این گوشی دروغه... اون عکس لاي کتابت چی، اون ایمیلا... اون نامه ها »«...نمیدونم... یونگی من هیچی نمیدونم... تنها چیزي که میدونم اینه که هیچوقت به تو و خواهرم خیانت نکردم »با برخورد به یه نفر به خودم میام... اونقدر حواسم پرت بود که متوجه ي طرف مقابلم نشدم... روي زمین میفتمو سوزشی رو تو کف دستم احساس میکنم.... صداي مردي رو میشنوم..مرد: پسر حواست کجاست؟سرمو بالا میگیرم یه مردي حدودا چهل، چهل و خورده اي ساله رو میبینم خم میشه و میخواد کمکم کنه.. زمزمه وار میگم: ممنون خودم میتونم بعد هم از روي زمین بلند میشمو نگاهی به خودم میندازم... مثله موش آب کشیده شدم... لباسام هم کثیف شده مرد نگاهی به من میندازه و میگه: حالت خوبه؟لبخندي میزنمو میگم: بله... شرمنده بابت برخوردبا مهربونی میگه: بدجور خیس شدي... میخواي تا جایی برسونمت.. با ملایمت میگم: ممنون... احتیاجی نیست...مرد: اینطور که تا به خونه برسی سرما میخوري؟شونه اي بالا میندازمو میگم: به جاش یه روز بارونی رو با همه ي لذتاش تجربه میکنم.. سري تکون میده و میگه: امان از دست شما جوونا.. میخندمو میگم: خودتون هم هنوز جوون هستین.. با صداي بلند میخنده و میگه: بچه مواظب خودت باش مبخندمو سري تکون میدم و آروم آروم ازش دور میشم... گوشیم رو بالا میارم تا شماره ي شرکت رو بگیرم که چشمم به اون طرف خیابون میفته...همونجور به تابلوي مقابلم زل زدم... فقط یه چیز رو میبینم... روانشناس...زمزمه وار میگم: شاید یکی از مشکلاتم حل شد... گوشی رو داخل کولم میذارمو نگاهی به پولاي داخل جیبم میندازم...میدونم تا آخر ماه کم میارم ولی می ارزه... اگه یه شب با آرامش بخوابم به گرسنگی چند روزه می ارزه... شاید هم تاثیري نداشته باشه ولی دوست دارم امتحان کنم... حتی اگه یه درصدم احتمال بدم شبا میتونم با آرامش بخوابم ترجیح میدم انجامش بدم... خسته شدم از بس شبا قرص آرام بخش خوردمو باز هم خواب آرومی نداشتم لبخندي رو لبم میشینه... براي دومین قدم باید خوب باشه... راضی از دومین تصمیم مفید زندگیم به طرف دیگه ي خیابون میرم... خیلی دیر واسه سرپا شدن تصمیم گرفتم اما خوبیش اینه که بالاخره به خودم اومدم نگاهی به تابلو میندازم... کیم مینجی... طبقه ي دوم.. نفس عمیقی میکشمو به داخل ساختمون میرم... به جلوي آسانسور میرسم... دکمه ي مورد نظر رو فشار میدمو منتظرمیمونم...بعد از چند لحظه آسانسور میرسه و یه عده ازش خارج میشن... وارد آسانسور میشمو دکمه ي شماره 2 رو فشار میدم...نمیدونم تصمیمم درسته یا نه... ولی امتحانش ضرر نداره... اگه بتونه من رو از کابوساي شبانه ام نجات بده حاضرم یه ماه که هیچی یه سال با نون خشک سر کنم... دوست دارم خنده هام از ته دل باشه... میخوام بعد از مدتها از یکی کمک بخوام... شاید این روانشناس تونست براي بهبودیه حالم کاري کنه.نمیدونم چقدر گذشت... چقدر فکر کردم... چقدر آه کشیدم... چقدر غصه خوردم... چقدر تو خاطره ها غرق شدم... واقعانمیدونم... فقط میدونم اختیار زمان ازدستم در رفته... لابد خیلی گذشته که به جز من و منشی هیچ کس دیگه اینجاحضور نداره...لبخندي میزنم... از روي صندلی بلند میشمو زیرلب تشکر میکنم سري تکون میده و هیچی نمیگه... بعد از چند ثانه مشغول ادامه ي کارش میشه... من هم به سمت در میرم... چندلحظه اي مکث میکنم... بعدش چند ضربه به در میزنمو در رو باز میکنم با لبخند میخوام وارد اتاق بشم که با دیدن یه دختر جوون خشکم میزنه... بهت زده با خودم فکر میکنم یعنی این دکتره؟... فکر میکردم با یه مرد یا خانم میانسال رو به رو میشمو راحت میتونم باهاش درد و دل کنم... دکتر که سرش پایین بودو مشغول نوشتن چیزي بود... وقتی میبینه وارد اتاق نمیشمو در اتاق رو نمیبندم سرش رو بلند میکنه و با نگاه بهت زده ي من مواجه میشه... با تعجب نگاهی به من میندازه و میگه: چیزي شده آقا؟تازه به خودم میام... از وقتی در رو باز کردم همینجوري بهش زل زدم تا همین الان...نگامو ازش میگیرم و با لحن مضطربی میگم: نه.. دلم میخواد راه اومده رو برگردم...برام سخته واسه ي یه دختر حرف بزنم... اون هم در مورد تحقیر هایی که شدم... مصیبت هایی که کشیدم...ظلمهایی که در حقم شد... سخته در مورد این مسائل با دختری جوون حرف بزنم حتی اگه اون شخص دکتر باشه...شاید طرز فکرم درست نباشه اما دست خودم نیست برام خیلی سخته بخوام از گذشتم واسه ي کسی حرف بزنم که باهاش راحت نیستم انگار متوجه ي آشفتگی نگاهم میشه چون از پشت میزش بلند میشه با لبخند به طرف من میادو میگه: در رو ببند و بیابشین... راحت باش چاره اي ندارم...با حالی گرفته شده در رو پشت سرم میبندمو به طرف مبل میرم... لابد الان فکر میکنه با یه دیوونه طرفه... با این برخوردم اگه بدتر از این فکر نکنه خیلیه..... مثله خل و چل ها زل زدم به طرف و بابهت نگاش میکنم به زحمت کلمه سلام رو زمزمه میکنم فقط سري تکون میده و چیزي نمیگه وقتی به مبل میرسم اون هم بهم میرسه و با مهربونی میگه: راحت باش... بشین روي نزدیک ترین مبل میشینم و هیچی نمیگم.. با آرامش عجیبی میگه: از من میترسی؟به زحمت لبخندي میزنمو میگم: این چه حر.......میپره وسط حرفمو میگه: پس این استرس و اضطراب واسه ي چیه؟صادقانه میگم: راستش فکر میکردم با یه خانم یا یه آقای میانسال رو به رو میشم.. لبخند رو لباش پررنگتر میشه... رو به روم میشینه و میگه: مگه مهمه؟با ناراحتی میگم: شاید در شرایط دیگه مهم نباشه ولی در این لحظه و در با این شرایط من آره مهمه... ترجیح میدم باکسی حرف بزنم که باهاش راحت باشم با آرامش نگام میکنه و میگه: چرا با من راحت نیستی؟- به خاطر حرفایی که میخوام بزنم... حرفام معذبم میکنن... نمیتونم راحت چیزایی رو که تو دلمه بهتون بگم.. با لبخند روي مبل روبه روییم میشینه و میگه: همینکه اینا رو بهم گفتی خودش خیلی خوبه... اما به نظرت بهتر نیست حالا که این همه منتظر شدي حداقل یه خورده در مورد مشکلت برام حرف بزنی؟ شاید تونستم کمکت کنم... اون حرفایی که فکر میکنی معذبت میکنه رو نگو- آخه؟دکتر: فکر کن داري با دوستت حرف میزنی... راحت باش و مشکلت رو بگو یکم فکر میکنم... نگاهی به دکتر میندازمو با خودم میگم بد هم نمیگه... تا اینجا اومدم پس بهتره حداقل از مشکلاتم بگم.. به چشماش خیره میشم.... همینجور بهم زل زده و منتظره تا حرفم رو شروع کنم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع میکنم: راستش دنبال آرامشم... ولی پیداش نمیکنم با لبخند میگه: دلیلش روشنه... چون بیرون از خودت جستجوش میکنی.. با تعجب نگاش میکنم وقتی نگاه متعجبمو میبینه شونه اي بالا میندازه و میگه: اگه آرامش میخواي از درون قلبت جستجوش کن یه لبخند تلخ میزنم- براي من که دیگه قلبی نمونده... همه اون رو شکستن... تیکه تیکه کردن... نادیده گرفتن... باورش نکردن زمزمه وار میگم: حرفش رو نشنیدن یه قطره اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه با ناراحتی میگه: پسر خوب چرا اینقدر غمگین حرف میزنی؟- چون همه خوشی هامو ازم گرفتن... خسته ام از این زندگی ولی در عین حال دوست دارم زندگی کنم... دنبال نقطه ي امیدم.. با مهربونی میگه: حس میکنم یه خورده افسرده شدي.. پوزخندي میزنمو میگم: پس باید خدا رو شکر کنم چون افسرده بودن رو به دیوونه بودن ترجیح میدم.. با ناراحتی سري تکون میده و میگه: یعنی تا این حد ناامیدي...- ناامید نیستم حقیقت رو میگم... حرفی رو میزنم که باورش دارم.. اخمی میکنه و میگه: نظرت چیه من ازت سوال بپرسم تو جواب بدي؟ اینجوري بهتر میتونم کمکت کنم... شاید تو همیه خورده باهام راحت شدي و تونستی حرفایی رو بهم بزنی که با کمک اون حرفا بتونم راهنماییت کنمو راه حلی روجلوي پات بذارم شونه اي بالا میندازمو میگم بفرمایید دکتر: اسمت چیه؟- جیمین.. دکتر: چند سالته و توي چه رشته اي درس خوندي؟26 - سالمه... زبان..........با تعجب وسط حرفم میپره و میگه: 26 سالته؟... اصلا بهت نمیخوره... فکر کردم نهایته نهایتش 20 سالت باشه.. با لبخند میگم: شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومدبا شیطنت میگه: بهت نمیخوره خجالتی باشی پس چرا راحت حرفات رو نمیزنی تا کمکت کنم - نگفتم ازتون خجالت میکشم گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب میشم.. دکتر سري تکون میده و میگه: باشه... بگو ببینم ازدواج کردي؟- نه مجردم.. دکتر: شاغلی؟- اوهوم... مترجم یه شرکتم.. دکتر: با خونوادت مشکل داري؟- من با کسی مشکل ندارم... خونوادم هستن که با من مشکل دارن.. دکتر متفکر میگه: اول فکر کردم یه پسر بچه ي نوزده بیست ساله اي که با خونوادش به مشکل برخورده... اما با این سن و سال ازت توقع میره که نگرانیهاشون رو بیشتر درك کنی...اگه حرفی میزنن حتما خوبی تو رو میخوان.. آهی میکشمو با چشمهایی غمگین بهش زل میزنمو میگم: یه چیز بهتون میگم که امیدوارم واسه ي همیشه یادتون باشه هیچوقت زود قضاوت نکنید... یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو میتونه به نابودي بکشونه.. میخوام از جام بلند بشم که میگه: چرا عصبانی میشی؟همونجور که از جام بلند میشم میگم: من عصبانی نشدم فقط حرفی رو زدم که باید میزدم... چون خودم از قضاوت هاي نا به جاي دیگران آسیبهاي زیادي دیدم قضاوت هاي بی مورد رو نمیتونم تحمل کنم از مبل چند قدم فاصله میگیرم که بلند میشه و میگه: خواهش میکنم بشین... دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعه میکنه کمکی بهش بکنم- کسی نمیتون......میپره وسط حرفمو با جدیت میگه: من میتونم- ولی...دوباره وسط حرفم میپره و میگه: ولی و اما نداره... من رو دوست خودت بدون اصلا فکر کن خواهرتم... با خواهرت هم راحت نیستی؟اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و به تلخی میگم: من این روزا دیگه با هیچکس راحت نیستم.. دکتر: لطفا بشین دوباره به سمت مبل حرکت میکنمو خودم رو روي اولین مبل پرت میکنم...دکتر: یه لحظه صبر کن الان برمیگردم سري تکون میدمو هیچی نمیگم... دکتر هم به سرعت از اتاق خارج میشه... برام سخته واسه یه دختر از تحقیر شدنام حرف بزنم... نمیدونم باید بگم یا نه.... اصلا نمیدونم چه جوري بگم... سرمو به مبل تکیه میدمو چشمام رو میبندم...با صداي دکتر به سرعت چشمامو باز میکنم و به سرعت میگم: ببخشید متوجه ي حضورتون نشدم با لبخند لیوانی رو به طرفم میگیره و میگه: از بس تو خودتی... یه خورده آب بخور... اینجور که معلومه حالت زیاد خوب نیست لبخند تلخی میزمو میگم: چهار ساله که حال و روزم همینه.. لیوان رو از دستش میگیرمو جرعه اي آب میخورم... رو به روم میشینه و با نگرانی نگام میکنه... آب رو کنار مجله های یکه روي میز مقابلمه میذارم به آرومی میگه نمیخواستم ناراحتت کنم... باهام راحت باش...  من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمیتونم بهت کمکی کنم خنده اي میکنمو میگم: شما که من رو افسرده میدونستین دکتر: خود من هم بعضی موقع در برابر مشکلات کم میارمو یه خورده افسرده میشم این بیماریه خاصی نیست نگام به ساعت اتاقش میفته... ساعت دو رو نشون میده با لبخند یه ساعت اشاره اي میکنمو میگم: دیرتون نمیشه؟ دکتر: هر کسی که پاش رو تو این اتاق میذاره قبل از اینکه بیمارم باشه دوست منه... من براي همه ي دوستام وقت دارم.. لبخندي میزنمو میگم: بعضی رفتاراتون من رو یاد داداشم میندازه دکتر: مگه حالا پیشت نیست؟- چرا هست ولی دیگه اون داداش سابق نیست... بعضی موقع نبودن آدما بهتر از بودنشونه... وقتی که باشن و در عین حال نباشن خیلی زندگی سخت میشه دکتر: دقیقا با کدوم یکی از اعضاي خونوادت مشکل داري؟با لبخند میگم: باور کنید من همه شون رو دوست دارم ولی اونا هر لحظه با زخم زبوناشون داغونم میکنن دکتر نگاه متعجبی بهم میندازه و میگه: میشه واضح تر بگی؟با لبخند میگم: مثله این که مجبورم از اول بگم...دکتر با لبخند میگه: اگه این کار رو کنی ممنونت میشم چون کارمو راحت میکنی.. زمزمه وار میگم: خیلی سخته ولی مثله اینکه مجبورم بگم.. دکتر: هر چیزي رو که دوست داشتی تعریف کن-اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف میکردم ولی نه این 5 سال و دو ماه آخر رو از همه ي زندگیم حذف میکردم... چون بدبختیهاي من همه از همون روزا شروع شدن... هیچ چیز دوست داشتنی در این سالهاي آخر برام نمونده که بخوام در موردش حرف بزنم.. دکتر: چرا به روانشناس مراجعه کردي؟- با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوساي شبانه ام نجات بده.. دکتر: پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنم.. زهرخندي میزنم... چشمامو میبندم... تو گذشته ها غرق میشمو شروع میکنم... آره بالاخره شروع به تعریف میکنم.. بااینکه سخته با صداي لرزون از گذشته ها میگم:خیلی خوشبخت بودم... خیلی خیلی زیاد... پدر و مادرم همه ي زندگی من بودن... یه پسر شر و شیطون که دنیاش توي شیطنتاش خلاصه میشد... همیشه همه از دستم عاصی بودن... ماجراي اصلی پنج سال و 2 ماه پیش اتفاق افتاد...دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد... همه ي اون خنده هااون شیطنتا همه ي اون لبخندا رو به باد دادو من رو تبدیل به یه آدم منزوي و گوشه گیر کرد... دو تا ماجراي متفاوت با هم دست به یکی کردن و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندن آهی میکشمو چشمامو باز میکنم... اون روزا رو جلوي چشمام میبینم- داشتم از دانشگاه به خونه میومدم که یکی از پسراي دانشگاه جلوم رو میگیره و از عشقش نسبت به خواهرم حرف میزنه...اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه.. نگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زده.. با غصه میگم: تقصیر من نبود... من نمیخواستم اونجوري بشه... خواهر من نامزد داشت من هم خودم عاشقمو داشتم...من و خواهرم هر دو عاشق بودیم من عاشق یونگی و خواهرم عاشق تهیونگ... من به چان گفتم خواهرم نامزد داره... گفتم نامزدش رو دوست داره.. اما پسره ي احمق حرفامو باور نمیکرداشکام همینجور از چشمام سرازیر میشه و با هق هق میگم: هر روز جلوم رو میگرفت... بهم التماس میکرد به خواهرت بگو...  کابوساي چان ولم نمیکنن... همش با آرامبخش میخوابم... خیلی داغونم... یه مدت بود تازه راحت شده بودم ولی دوباره شروع شده...دکتر: مگه چان چیکار کرد؟با حرص میگم: با تزریق بیش از حد مواد خودش رو به کشتن دادو این کابوساي لعنتی شبانه رو به منه بدبخت هدیه کرد دکتر: دقیقا چه اتفاقی افتاد؟با ناراحتی سري تکون میدمو میگم: وقتی فهمید من برادر یونجینم ام کلافم کرد... هر روز جلوم رو میگرفتو با التماس، بازاري، با فحش با تهدید میخواست که بهش یه فرصت بدم... حتی خونمون رو پیدا کرده بود... مجبور شدم به یونجینم بگم... یونجین وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد... گفت خودش با چان صحبت میکنه و همه چیز رو تموم میکنه کمی مکث میکنم.. دکتر: خوب... بعدش چی شد؟ با پوزخند میگم: بدتر شد که بهتر نشد... چان دست بردار نبود... حتی دو بار یونگی هم من رو با چان دید... یونجین گیر داده بود در مورد این موضوع به یونگی چیزي نگو به تهیونگ میگه...تهیونگ اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه... من بدبخت هم مجبور بودم از یونگی مخفی کنم..  دکتر: بعدش چی شد؟- اون روزا بدجور کلافه بودم... نزدیک سه چهار ماه چان یا جلوي یونجین یا جلوي من رو میگرفت.. بعضی موقع از اون همه عشق چان تعجب میکردم.. اصلا غرور براش تعریف نشده بود...جلوي من زار زار گریه میکردو فقط دنبال یه فرصت بود... دکتر: بالاخره یونگی و تهیونگ فهمیدن؟- اوهوم... بالاخره طاقت من تموم شدو رفتم به بابا همه چیز رو گفتم... اون هم از دست من و یونجین خیلی عصبی میشه.. و براي اولین بار سر هر دوتامون داد میزنه... بعد خودش به تهیونگ همه چیز رو میگه.. دکتر: تهیونگ چه جوري با این ماجرا کنار اومد؟- تهیونگ خیلی حساس بود و این موضوع همیشه یونجین رو اذیت میکرد... واسه همین هم به من میگفت چیزي به خونواده مون یا یونگی نگم... میدونست اگه بابا یا یونگی بفهمن صد در صد تهیونگ هم با خبر میشه...تهیونگ بافهمیدن ماجرا  روز بعدش به دانشگاه رفتو با چان دعواي بدي راه انداخت... شاید باورت نشه ولی چان رو تا حد مرگ کتک زد دکتر: یونگی چیکار کرد؟- یونگی وقتی از طریق تهیونگ ماجرا رو فهمید فقط یه خورده داد و بیداد کرد...   رفتاراي یونگی و تهیونگ خیلی با هم فرق داشت... یونگی دلایلم رو شنید گفت دوست نداره چنین اتفاقایی دوباره تکرار بشه...دکتر: بعدها این ماجرا تو زندگیت تاثیر گذاشت؟- خیلی خیلی زیاد...دکتر: ادامه بده- بعد از اون ماجرا تهیونگ سخت گیرتر شد... بعضی مواقع دلم براي یونجین میسوخت... یونجین عاشق که هیچی دیوونه ي تهیونگ بود البته این احساس دو طرفه بود ولی تهیونگ بیش از حد سخت گیر بود... اما منو یونگی همیشه با حرف زدن مشکلاتمون رو حل میکردیم و با هم دیگه کنار میومدیم.. دکتر سري تکون میده و میگه: پس رابطه ي قشنگی رو با هم دارین؟با تاسف سري تکون میدمو میگم: داشتیم.. با تعجب نگام میکنه و میگه: مگه الان با هم نیستین؟- گفتم که 4 ساله رنگ خوشی رو ندیدم.. با ناباوري نگام میکنه و میگه: من به عنوان یه روانشناس به شخصه میتونم بگم چنین رابطه اي ك تو داري ازش حرف میزنی یه رابطه ي قوي و ریشه داره و محاله به راحتی از هم بپاشه به جز اینکه بلایی سر یونگی اومده باشه میپرم وسط حرقشو با اخم میگم: خدا نکنه بلایی سرش بیاد... خدا رو شکر سالم و سلامته فقط..........دکتر با کنجکاوي میپرسه: فقط چی؟با لبخند تلخی میگم: فقط نامزد کرده.. به سرعت از جاش بلند میشه و میگه: چی گفتی؟آهی میکشمو میگم: اتفاقات زیادي افتاده که براتون تعریف نکردم.. با ناراحتی سرجاش میشینه و میگه: اول ماجراي چان رو کامل برام تعریف کن بعد میریم سر مسائل بعدي...
از چان بگو.... دیگه جلوي راهت سبز نشد؟با یادآوري اون روزا دوباره همه ي غمهاي عالم ته دلم میشینه و با غصه میگم: بعد از اون اتفاق تا چهار پنج ماه بعدش خبري ازش نبود تا اینکه یه روز موقع برگشت از دانشگاه جلوم رو میگیره... هیچی ازش باقی نمونده بود... باورم نمیشد که تا اون حد داغون شده باشه... خیلی ضعیف و لاغر شده بود... زیر چشماش گود رفته بود...  فکر کردم دوباره اومده گریه و زاري راه بندازه ولی اشتباه میکردم...چان اون روز آدم همیشگی نبود... چشماش هیچ نوری نداشت... انگار ناامیده ناامید بود... از صداش غصه میبارید... اون روز یه نامه به دستم دادو گفت میخوام برم... واسه ي همیشه ي همیشه... اینو به یونجین بده بگو چان واقعا عاشقت بود...  بگو خوشحاله که تا این حد خوشبختی... با بغض میگم: اون روز خیلی روز بدي بود... حرفاي چان بدجور من رو تحت تاثیر قرار داد... همه ي این حرفا رو زدو بعدش رفت... واقعا رفت... براي همیشه... دیگه هیچوقت ندیدمش... تا اینکه خبر مرگش بهمون رسید...دکتر: نامه رو به یونجین دادي؟- نه... دکتر: چرا؟- نمیخواستم رابطه اش با تهیونگ بهم بخوره... تهیونگ اگه میفهمید ناراحت میشد ولی به یونگی همه چیز رو گفتم.. دکتر: یونگی چی گفت؟- نامه رو باز کردو نوشته هاي توش رو خوند و بدون اینکه بهم بگه توش چی نوشته اون رو پاره کردو از شیشه ماشین بیرون پرت کرد.. دکتر: لابد بعد از مرگ چان دچار عذاب وجدان شدي؟سري به نشونه ي تائید حرفش تکون میدمو میگم: با اینکه مقصر نبودم ولی وقتی خبر مرگش بهم رسید داغون شدم...درسته چان یه همکلاسی بود اما وقتی یاد اون التماسا یاد اون چشماي غمگینش یاد اون اشکاش میفتادم دلم میگرفت... بیشتر از اینکه از مرگش ناراحت باشم عذاب وجدان داغونم کرد...
چان پسر خیلی خوبی بود فقط انتخابش اشتباه بود... من بعد از اینکه یونگی نامه رو پاره کرد همه چیز رو فراموش کردم... زندگیمون به روال عادي برگشته بود... از چانم خبري نبود ولی وقتی خبر مرگش به گوشم میرسه همه وجودم پر از عذاب وجدان میشه... هر شب چشماي غمگینش رو میدیدم.. هر شب التماساش رو میشنیدم... هر شب کابوس اون روزا رو تجربه میکردم و هر روزداغونتر از گذشته میشدم... یونگی وقتی ماجرا رو فهمید خشکش زد... باورش نمیشد چان به خاطر یونجین اون کارا روکنه... بعدها از دوستاي چان شنیدم که روزاي آخر مواد مصرف میکرده.. انگار از دنیا بریده بود اونقدر تزریق کرد که خودش رو خلاص کنه.. من چیز زیادي از مواد و این جور چیزا سرم نمیشه فقط میدونم با تزریق بیش از حد مواد خودش رو به کشتن داددکتر: هیچوقت خونوادش رو دیدي؟- این جور که معلوم بود کسی رو نداشت تنهاي تنها بود تو مراسم خاك سپاریش فقط دوستاش حضور داشتن.. کتر: بعد از 4 سال هنوز هم اون کابوسها رو میبینی...- تازگیها دوباره شروع شده.. دکتر: پس دلیل افسردگیت مرگ چان و جدایی از یونگیه؟- اشتباه نکنید... این یه ماجراي کوچیک تو اون همه اتفاقه... ماجراي اصلی 4 سال پیش اتفاق افتاد... ماجراي چان فقط خوابهاي شبانه ام رو از من گرفت ولی ماجرایی که 4 سال پیش اتفاق افتاد مثل طوفانی همه ي آرامش زندگیم رو از من گرفتو من نتونستم هیچ کاري کنم... و یکی از نتایجش جدایی از یونگی بود دکتر: مگه چهار سال پیش چه اتفاقی افتاد؟- همه چیز از یه شب بارونی شروع شد؟...

no one was like youDonde viven las historias. Descúbrelo ahora