لطفاً بعد خوندن این پارت حرفای آخرش رو هم بخونید
ژان آهی کشید و گفت:
-چی میگی دختر؟.. چجوری جبران کنم؟... داری یه چیز غیر ممکن ازم میخوایا!... حواست هست؟!
دختر با صدایی که مشخص بود برای لوس کردن خودش نازکش کرده گفت:
-عــــــــــه... داداشــــــی!.. غیر ممکن که نیست!... فقط یکم هواشو داشته باش!... به خدا کار سختی نیست!
امگا که کم کم داشت نرم میشد رو به التماس کردن آورد:
-خواهش میکنم اینو از من نخواه!... درست مثل این میمونه که گوشت رو بدی دست گربه!
+آ-ژاااااااان!... جون من!... تو رو خــــــــــــدا!
تیغه ی بینیش رو با اعصابی خرد فشرد و گفت:
منو به جون خودت قسم نده لعنتی!.. باشه! ... قبول!... خرده فرمایش دیگه ای ندارین ملکه الیزابت عزیز؟!
لو با شادی خندید:
-مرســـــــی!.. قربونت برم که انقده خوبی داداشی خودم!
+خدا نکنه!.. ببینم اوضاع رو به راهه؟
-چه جــــــــورم!.. همه چی عالیه!... جامون کاملا امنه!... منتهی بدبختی اینه که ما کاری جز دام پروری بلد نیستیم، اونم فقط گوسفندای مخصوص سرما رو بلدیم پرورش بدیم... یه آدمایی دارن به اهالی روستا خوندن و نوشتن یاد میدن و یه سری کارایی که بتونیم از پس انجام دادنشون بر بیایم... به زودی میتونیم کار کنیم و پول در بیاریم!
پسر لبخند کوچکی زد و گفت:
-خیلی خوبه!.. امیدوارم خیلی زود بتونم بیام پیشتون!... دلم داره واسه دیدنتون پر میکشه... ببینم... مامان چطوره؟
دختر انگار که تازه چیزی رو به یاد آورده باشه گفت:
-حالش داره بهتر و بهتر میشه!... خیلی عجیبه ولی انگار داره وزن اضافه میکنه!... از وقتی فهمیده که دیگه به خاطر ما نمیتونن تو رو تهدید کنن و تو به قراره سال دیگه برگردی میتونم شور و شوق زندگی رو توی چشمای خوشگلش ببینم!... آ-ژان... همه چی داره درست میشه!... هنوزم باورم نمیشه!... انگار دارم خواب میبینم!
لبخند پسر عریض تر شد:
-نگران نباش.. این تازه اولشه... از این بهترم میشه پس بهتره باورش کنی!
لو با شادی گفت:
-خدا کنه!.. بیصبرانه منتظر روز هایی که بتونیم کنار هم باشیم هستم!
با به صدا در اومدن در اتاقش سراسیمه گفت:
-من باید برم لو... فعلا!
بی اینکه منتظر جواب دختر باشه تماس رو قطع کرد و به سمت در رفت، وقتی بازش کرد با گروهبان اسمیت رو به رو شد:
YOU ARE READING
[You Are My Destiny]~(Yizhan)
Fanfictionاسم: تو سرنوشت منی! کاپل: ییژان [ییبو تاپ] ژانر: رومنس، انگست، اکشن، امگاورس، یه چسه درام، اسماااات، امپرگ بخشی از داستان: مچ ظریف فرمانده ش رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم های شعله ورش نگاه کنه: - اصلا مهم نیست که از من خوشت میاد یا نه، تو امگای منی و...