Part 67

83 24 10
                                    


♠جاسوس♠

.・✫・゜・。.

پارت 67

ییبو خواست یه لیس به بستنی بزنه که دوباره جان:تا وقتی نگفتم نمیخوری..

ییبو:هوا گرمههه آب میشنننن..

جان:هیسس همینکه گفتممم..

چند دقیقه گذشت..بستنیا کاملا آب شده بودن روی دست ییبو...هرکی از راه می‌رسید بهش می‌خندید و فکر می‌کرد دیوونس...از پیشونی ییبو عرق سرمیخورد روی صورتش.....

جان نگاهی به ییبو انداخت:حالا میتونی بخوری...ییبو چهارتا قیفو با عصبانیت کرد تو دهنش و با خشم به جان خیره شده بود و نگاهش براش خط و نشون میکشید...

بعد از خوردن:اجازه هست برم دستامو بشورممم؟؟...

جان:اه اه تا نشوری اصلا نمیزارم سوار ماشینم بشی میخواد همه جارو به گند بکشه...

ییبو بدون حرف سمت فروشگاه رفت و یه بطری آب گرفت و دستاشو باهاش شست و سوار ماشین شد:اجازه هست راه بیوفتم؟..

جان:آره برو...بازم اذیت کردن جان واسه سرعت ماشین شروع شد و ییبو بیچاره هم راهی نداشت به جز اطاعت کردن ......بالاخره به خونه میرسن ...ییبو پیاده میشه و درو واسه جان باز میکنه...

جان:خم شو..

ییبو:چرا؟..

جان: احساس میکنم کمرم رگ به رگ شده نمیتونم درست راه برم...

ییبو:تو که نمیخوای من..

جان لبخند گشادی میزنه:درسته همونو میخوام..و سریع لبخندش به اخم تبدیل شد:یالا خم شو...

ییبو هوفی کشید و به ناچار خم شد ..جان جستی زد و روی کول ییبو رفت...

ییبو خواست سمت آسانسور بره که جان مانع شد:دلم میخواد با پله ها برم..

ییبو: تو قرار نیست جایی بری چون رو کول بنده ای منم که قراره راه برم..

جان:پله..ییبو: چندصداتا پلسسس...

جان:طبیعتشو دوست دارم...

ییبو به شدت عصبانی بود جوری که کارد میزدی خونش درنمیومد.. توی این چندصدتا پله ای که داشت بالا میومد فقط به خورد کردن استخونای جان فکر می‌کرد.. به مقصد که رسید حسابی عرق کرده بود و نفس نفس میزد...وارد واحد شدن ...

جان:از کول ییبو پایین اومد ییبو همونجایی که بود نشست و پاهاش باز کردو دراز کشید..

جان:اووو ورزش نمیکنی همین میشه دیگه...همچین به نفس افتاده و زبونش کش اومده که انگار تا برج ایفل بالارفتن..

ییبو همچنان نفس نفس میزد:وایسا..وایسا فقط من با تو کار دارم....

جان:هههههههه فقط یواش باهام کار داشته باش...من برم بخوابم..پاشدم شامم آماده باشه..نودل میخوام...

▪︎Spy▪︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora