پارت 2 (ناجیِ عجیب غریب! )

221 52 36
                                    


رویای شیرینی بود.
از اون خواب هایی که هیچ وقت فراموش نمیکنی.
کیم سوکجینِ 5 ساله اونجا بود، روی تاب چوبی خونه ی قدیمی شون. دیگه کی اونجا بود؟
درسته. خانوادش. پدرش، مادرش و خواهرش که تا امروز هنوز هم مهم ترین فرد زندگی اون بود.
خاطرات اون محله ی قدیمی، دوستای قدیمیش و خانوادش که بهترین سال های زندگیش بودن.

چیشد که به اینجا رسید؟ اصلا اون الان کجا بود؟
نمی‌دونست. بیش از اندازه غرق رویای شیرینش شده بود. فراموش کرده بود که زندگیش ادامه داشت،
بزرگ شد،
پدر و مادرش رو از دست داد،
از دانشگاه انصراف داد،
افسردگی گرفت،
بیماری خواهرش رو ازش گرفت،
تنها شد،
نا امید شد،
دو تا خودکشی ناموفق داشت،
قرض بالا آورد،
توی اون انبار مرگ رو جلوی چشماش دید،
سر یه موضوع غیر ممکن روی زندگیش شرط بست...

صبر کن ببینم!

آروم لای چشم هاش رو باز کرد و منتظر شد تا چشم هاش به نور عادت کنه.
اون کجا بود؟
چه اتفاقی افتاده بود؟

خواست حرکت کنه که درد بدی توی بدنش پیچید و اثرش به شکل ناله ای دردناک از گلوش خارج شد.
کم کم حواسش رو بدست می‌آورد.

صدای چکه ی قطره های آب توی سینکی احتمالا فلزی و موسیقی کلاسیکی که از رادیو پخش می‌شد.

حس سوزش نوک بینی و انگشت هاش از سرما.

بوی خوش غذایی که شاید داخلش از دارچین استفاده شده بود؟

و در آخر اتاق کوچیک و قدیمی با کاغذ دیواری های سبز لجنی رنگ.

_ بالاخره بیدار شدی؟ حالت چطوره؟

جین ترجیح داد حرفی نزنه و در عوض چند بار پلک زد تا تصویر چهره ی شخص مقابلش واضح تر بشه.

پسر لبخند زد و به جین نزدیک تر شد : میتونی صحبت کنی؟ حسابی داغون شدی. حسی شبیه این نداری که یکی از دنده هات شکسته باشه؟

جین سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد. با اینکه آدم قابل اعتمادی به نظر می‌رسید، اما جین عادت نداشت به آدما زود اعتماد کنه.

پسر یکم از چیزی که توی قابلمه ی روی تک شعله بود، که مشخص شد سوپ بود توی کاسه ریخت و کنار جین گذاشت : برای خوردن دارو هات باید اول غذا بخوری. با معده ی خالی نمیشه. بزار کمکت کنم بلند شی.

و زیر بغل جین رو گرفت و نیم خیزش کرد. جین از نزدیکی زیاد مرد بهش راضی نبود اما کنترلی هم نداشت. ضعیف تر از اون بود که مخالفت کنه.
اما حداقل وقتی پسر قاشق پر از سوپ رو سمتش گرفت تونست سرش رو برگردونه و نا رضایتش رو نشون بده.
کلی سوال تو ذهنش بود.
اینکه کجا بود
چه اتفاقی افتاده بود
این پسر کی بود
و چرا داشت بهش کمک می‌کرد؟

انگار پسر تمام این افکار رو از ذهنش میخوند. البته حدسش هم کار سختی نبود اما به هر حال،
یکم عقب کشید و گفت :میدونم کلی سوال داری. منم کلی سوال ازت دارم. اما اول باید قوت داشته باشی تا بتونیم مفصل با هم صحبت کنیم. پس بهم اعتماد کن و این غذا رو بخور باشه؟ اگه میخواستم بهت صدمه بزنم از اول از توی اون انبار نجاتت نمی‌دادم.

𝙂𝙧𝙖𝙮 𝘽𝙡𝙞𝙣𝙙 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora