"خدای من!"
لوکا زیر لب، زمزمه کرد و دستش رو روی شونهی جمین فشرد.
نگاهش رو با تردید از دوست پسرش گرفت و به فردی که در فاصلهی چند قدمیش ایستاده بود، چشم دوخت.
بچه ی لی جنو به دنیا اومده بود.
صحنهی پیش روش، بیش از حد غیرواقعی به نظر میرسید و با تمام وجودش خواهان این بود که کسی با محکم تکون دادن بدن بیحسش، بیدارش کنه و بهش اطمینان بده که همهی اینها، چیزی جز یه کابوس بیش از حد واقعی نیست.
تمام احساساتی که در این چند ماه اخیر توی قلبش دفن کرده بود، به صورت هم زمان و با هم بهش هجوم آوردن و قبل از اینکه بتونه کنترلی روی عکس العملش داشته باشه، یک لایه اشک جلوی دیدش رو گرفت.
و این لعنتی درد داشت؛ چون یه کابوس تلخ یا توهمهای ناشی از مستیش نبود و میتونست احساسات حاکم بر فضای بیمارستان رو لمس کنه و کاش نمیتونست.
حدود سه ماه پیش، وقتی با پیشنهاد لوکا موافقت کرد و باهاش سر قرار رفت، در تصورش نمیگنجید که رابطشون سرانجامی داشته باشه.
شاید به دلیل احترامی بود که پسر بزرگتر برای شخصیتش قائل بود و شاید هم بخاطر حس دوست داشته شدنی که بعد از مدت ها دریافت میکرد؛ اما در هر صورت حالا اینجا ایستاده بود.
لحظهای که دوست پسرش ازش درخواست کرد تا در بیمارستان همراهیش کنه و به خواهرزادهی یک روزش سر بزنن، پسر کوچکتر فکرش رو هم نمیکرد که در کمال حماقت، با درخواستش موافقت کنه.
با نفس عمیقی، حجم زیادی از هوا رو وارد ریههاش کرد و از افکارش بیرون کشیده شد.
چند بار پلک زد تا دیدش واضح بشه و بالاخره لبخندی تصنعی روی لبهاش نشوند تا شبیه بیچارهها به نظر نرسه.
چهرهی جنو، ناخوانا بود و وقتی در فاصلهی یک قدمیشون متوقف شد، سرانجام تونست صورت سرخ شدهی پسر بچهی در آغوشش رو ببینه.
با زبون لبهای خشکش رو تر کرد و بعد از صاف کردن نامحسوس گلوش، گفت.
"تبریک میگم. تو...پدر شدی!"
و هیچکس متوجه نمیشد که به زبون آوردن این جملات چقدر براش سخت و دردناک بود.
لی جنو بدون به زبون آوردن کلمهای، فقط به چشمهاش خیره شد و جمین فهمید که دیگه نمیتونه مثل گذشته، احساساتی که در اونها موج می زنه رو بخونه.
حرفهای بعدیای که بین لوکا و جنو رد و بدل شد، شبیه وز وز به گوش میرسید و اون فقط میدونست که گم شدن بین صداهای ذهنش، توان تمرکز کردن رو ازش سلب کرده بود.
زمانی که بالاخره به خودش اومد، دوست پسرش بچه رو در آغوش گرفته و در تلاش بود تا توجه جمین رو به خودشون جلب کنه.
YOU ARE READING
𝙂𝙤𝙣𝙚 2 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘕𝘰𝘮𝘪𝘯 ⊰ 𝘚𝘪𝘥𝘦 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘑𝘰𝘩𝘯𝘵𝘦𝘯 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢 "عشق چیزی نیست که دکمهی پایان یا خروج داشته باشه. تو نمیتونی در یک لحظه تصمیم بگیری که همه چیز رو تموم کنی و بعد احسا...