44

25 7 0
                                    

تونی روی صندلی عقب ماشینش لم داده بود و دونات میخورد.هپی رانندش سعی داشت مرخصی چند روزه ای بگیره اما از نظر تونی داشت مخشو میخورد.
+خیلی خب هپی...نیازی به دونستن این همه جزئیات ندارم!
_اخه قربان من فقط میخوام بدونین اگه واجب نبود اصلا...
+میدونم میدونم!واجب یا غیر واجب یک کلمه دیگه حرف بزنی برای همیشه مرخصی!اوکی؟
هپی که ترسید دیگه حتی جواب اوکی رو ندادو فقط سری تکون داد.که باعث خنده تونی شد.با خنده گفت
+یک هفته مرخصی نوش جونت...فقط در دسترس باش.شاید بخوام ایمیلامو بجام جواب بدی
هپی با خوشحالی اومد دوباره شروع کنه به تشکر که گوشی تونی زنگ خورد.از اونجایی که گوشی با بلوتوث به ضبط ماشین وصل بود،صدا از بلندگو پخش میشد:
+الو؟
اولیور پشت خط با لحن مرددی گفت
_الو؟تونی...؟
تونی که انگار نشناختش گفت
+تونی دستش بنده شما؟
_اوه...اولیور.ببخشید یه موقع دیگه...
تونی که شنیدن اسمش گل از گلش شکفت سریع حرفشو قطع کرد و با ذوق گفت
+هی رفیق!تونی واسه ولفی وقتشو ازاد کرد!حالت چطوره؟دستت بهتره؟
تونی جوری با هیجان جواب داد که هپی هم متوجه شد اولیور باید فرد عزیزی برای تونی باشه.
اولیور با شنیدن "ولفی" از زبون تونی  تک خنده ی متینی کرد و گفت
_حالم خوبه.نمیفهمم چرا بهم میگی ولفی!؟
تونی شیطنت امیزگفت
+معلومه اصلا تو اینه به خودت نگاه نمیندازی رفیق!
_زنگ زدم که ازت تشکر کنم.
+تشکر؟
_بابت هزینه بیمارستان و اینکه شبو موندی...
+اهااا حرفشم نزن پسر!کاری نکردم.
اولی واقعا دیگه نمیدونست چی بگه.اما تنها چیزی که میدونست این بود که دوس داشت مکالمشون ادامه پیدا کنه.و از شانس خوبش تونی بر عکسش بود و همیشه یه حرفی داشت که بزنه
_میگم اون یارو گولاخه رفیقت بود؟
+اره چطور؟
_هیچی،دوستات همه انقدر گندن؟که کم تر سر به سرت بزارم...
اولی خندید و حرف چند ثانیه قبل خودشو بهش تحویل داد
+معلومه اصلا تو اینده به خودت نگاه نمیکنی رفیق!
هپی که خیلی نا محسوس داشت به مکالمه تونی و اولیور گوش میکرد نتونست خودشو کنترل کنه و خندید.
تونی حرصی چشم غره ای بهش رفت که باعث شد سریع خندشو بخوره.
_عه!اینجوریاس؟من نصفم زیر زمینه اقای محترم!
تونی تنها کسی بود که اولیو حتی از پشت تلفن میخندوند و البته باهاش شوخی میکرد.وقتی باهاش حرف میزد انگار اولیور کویین قدیمی جایی از ته وجودش بیرون میومد.اولیور قبل از لیان یو
+درسته.کاملا درسته
جوری کلماتشو همراه با خنده گفت که بیشتر حرص تونیو در اورد
_میخواستم بیام ملاقاتت با کمپوت و گل،حالا به همون رفیقای گولاخت بگو بیان دیدنت
اولیور دیگه نتونست خودشو نگه داده بلند بلند خندید.
+الان ینی قهر کردی؟
_نخیر!ولی دارم میام سراغت!بهتره خونه باشی!
اولی اما انگار سریع حالتش عوض شد و با این حرف دوباره توی لاک دفاعیش رفت.نزدیک شدن به ادما و راه دادن اونا به حریم خصوصی و خونش چیزی نبود که هنوز امادگیشو داشته باشه.پس سریع گفت
+در حال حاضر خونه نیستم،چطوره بزاریم یه روز دیگه؟
_اووم...
تونی کاملا متوجه تغییر لحن اولیور شد.حس کرد داره دروغ میگه و خونس اما به روی خودش نیاورد.کمی نا امید شد.شاید داره زیادی صمیمی میشه و اولی ازین موضوع استقبال نکرده و خوشش نمیاد
و ادامه داد
+اوکی،فقط تا اون یه روز دیگه زنده بمون!
اولی اما نمیدونست چرا حس عذاب وجدان بهش دست داد.اون ادم تنهایی بود و به خودش اجازه نزدیک شدن به کسیو نمیداد چون میترسید.میترسید ازینکه اگه اون ادما بفهمن زیر اون چهره ی خونسرد یه زمانی یه قاتل وجود داشته،چه واکنشی نشون خواهند داد.اما اون میتونست مثل همکاراش با تونی برخورد کنه.اونا هم یه جورایی به اولی نزدیک بودن اما تونسته بود رازاشو پنهان نگه داره.سریع گفت
_درواقع...دو ساعت دیگه میرم خونه...اگه اون موقع هم وقتت ازاده...
تونی که اینو شنید،ذوق زده شد.اما ذوقش فقط جنبه ی درونی داشت.
+بزار چک کنننننم...چک شد،ازاده!میبینمت!
اولی ازین سرعت جواب دادنش خندید وگفت
_پس میبینمت،فعلا
+فعلا ولفی

وقتی که قطع کرد تونی سریع به هپی که نیشش باز بود گفت
_چیزی نمونده لیاقت مرخصی رو از دست بدی مستر هپی،پس ببند نیشو!
هپی سریع خودشو جمع و جور کرد
+دیگه تکرار نمیشه قربان
_خوبه!حالام بپیچ سمت گل فروشی اسمیت...

mysterious  manTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang