Chapter5

110 35 6
                                    

با درد شدیدی که توی سرش پیچید آخ آرومی گفت و چشماش رو به سختی باز کرد. شقیقه هاش به شدت تیر می کشیدن و احساس می کرد قسمتی از پیشونیش کاملا بی حس شده! همین که دستش سمت پیشونیش رفت، از شدت دردی که توی تک تک اعضای بدنش پیچید کاملا پشیمون شد و در حالی که چشماش رو از درد روی هم می فشرد به حالت اول برگشت. احساس می کرد از روی قله یه کوه به زمین پرت شده!

این دیگه چه کوفتی بود؟! چرا بدنش باید اینقدر داغون می بود؟!

با شنیدن سر و صداهای گنگی که کم کم داشت متوجهشون می شد به آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد، سرش رو بلند کرد و با اخم نگاهی به اطرافش انداخت. سر دردش هر لحظه بیشتر می شد و این موضوع کای رو حتی عصبی تر می کرد.

بی حال اطرافش رو از نظر گذروند.. و اون لحظه بود که بی اراده چشماش تا آخرین حد ممکن باز شدن. اینجا دیگه کجا بود؟!

لبریز از بهت و ناباوری آرنج های دستش رو ستون بدنش کرد و بی توجه به درد مضاعفی که با این حرکت توی اعضای بدنش پیچید اطرافش رو کنکاش کرد. وسط این همه دار و درخت دقیقا چه غلطی می کرد؟!

با حس سنگینی چیزی روی پیشونیش متعجب دستی بهش کشید و در کمال بهتش متوجه باندپیچی سرش شد!

-همه اینا تقصیر توئه جناب خلبان. اگه حواس کوفتیت رو جمع کرده بودی ما الان به این فلاکت نیفتاده بودیم!

با شنیدن فریاد بلندی که حالا دیگه گنگ نبود به سرعت چرخید و به پشت سرش نگاه کرد.
-خدای من!!

دیدن صحنه ای که به هیچ وجه توقعش رو نداشت باعث شد بی اراده زمزمه کنه و بدون اینکه لحظه ای پلک بزنه به فاجعه مقابلش خیره بمونه. لاشه هایی که دیگه نمی شد اسم هواپیما رو روشون گذاشت در فاصله نسبتا زیادی از هم، اطرافش پخش شده بودن و کای کم کم داشت می فهمید که وسط اون دار و درختا چه غلطی داره میکنه!

همه اتفاقات مثل یه فیلم از جلوی چشماش گذشتن. تکون های ناگهانی هواپیما و مهمانداری که حتی نتونست جمله هشدار آمیزش رو کامل کنه و بعد.. هیچی!.. تنها صحنه ای که به خاطر داشت همین بود و بعد دیگه متوجه اطرافش نشده بود.. انگار بی هوش شده باشه.

با گیجی نهایت تلاشش رو برای ایستادن به کار برد و چند ثانیه بعد بالاخره تونست سر پا بایسته. درد بدی رو توی زانوها و همینطور کمرش حس می کرد اما اون لحظه فقط می خواست هر چه زودتر بفهه که چه اتفاقی براش افتاده. به آرومی و لنگ لنگان قدم های سستش رو سمت گروهی که کمی دورتر ازش نشسته بودن کشید و کنارشون ایستاد.

وضعیت بقیه هم چندان مساعد نبود و حتی عده ای از اونا که با زاری به گفت و گوی شکل گرفته بین دو مرد مقابلشون خیره شده بودن وضعیت خیلی بدتری داشتن. البته.. این بیشتر شبیه به یه دعوا بود تا گفت و گو! دست و پاهای باند پیچی شده اشون نشون می داد که اونا حتی وضعیت وخیم تری نسبت به خودش دارن اما این چیزی نبود که در اون لحظه بتونه کای رو آروم کنه.

'👣 Danger Point 👣'Donde viven las historias. Descúbrelo ahora