بعد از اتمام ساعت اداری، کارکنان شرکت یکی یکی ساختمون رو به مقصد خونه هاشون و داشتن یه استراحت کافی ترک میکردن، که البته لی فلیکس از این قاعده مستثنی نبود.
کتش رو از روی مبل کنار میز برداشت و تنش کرد و بعد از اینکه از مرتب بودن میزش و برداشتن کیف لپتاپش مطمئن شد، اتاق رو ترک کرد.
سالن شرکت خلوت بود و بجز کارمندایی که در حال رفتن بودن و منشیای که مشغول جمع کردن وسایلش بود، شخص دیگه ای یافت نمیشد؛ یا بهتره بگیم، شخص مورد نظر یافت نمیشد!خودش هم نمیدونست چرا منتظره که خروج اون مرد مو بلوند رو ببینه... شاید فقط قصد داشت دوباره بهش تیکه بندازه تا قلب خستهاش رو آروم کنه.. به هرحال اهمیتی نداشت، احتمالاً زودتر از اون، از شرکت خارج شده بود.
به تنهایی سوار اسانسور شد و به پارکینگ رفت؛ جایی که رانندهی شخصیش با احترام منتظرش ایستاده بود.
به کمک رانندهاش سوار ماشین شد. حس و حالی که داشت براش غریب بود چون عادت نداشت تنهایی برگرده خونه... یا اینکه برگرده خونه و بدونه که چان اونجا منتظر اومدنش نیست!
دوست داشت به چان زنگ بزنه تا صداش رو بشنوه اما اونقدر خسته بود که فقط چشماش رو بست و بیهوش شد اما چیزی نگذشت که با صدای رانندهاش از خواب پرید؛ ظاهرا به خونه رسیده بود.
راننده ویلچرش رو از ماشین بیرون اورد و فلیکس رو با احتیاط روش نشوند، بعد اونو به داخل عمارت هدایت کرد و بعد از تعظیم کوتاهی، برای پارک کردن ماشین از اونجا دور شد.
فلیکس خسته بود و نیاز به یک آرامش نسبی داشت. حتی دلش نمیخواست شام بخوره و تنها چیزی که توی اون لحظه ارضاش میکرد، یه خواب آروم و بی دغدغه بود.
وارد ساختمون عمارت شد و خدمتکار در رو براش باز کرد. توی سالن بوی غذا پیچیده بود و این نشون میداد نمیتونه دربرابر شام نخوردن مقاومت کنه، اما قبلش باید به اتاقش میرفت و لباسهاش رو عوض میکرد و این یعنی...- جوزف!
فریاد زد و مرد فربه سریع خودش از آشپزخونه به پیش اربابش رسوند.
- سلام قربان خسته نباشید.
- سلام، ممنون... مینهیوک خدمتکار جدید رو فرستاد؟
فلیکس پرسید اما متوجه تغییر نگاه جوزف شد. آشپز مخصوص عمارت کمی هول شده بود، پس این پا و اون پا کرد.
- ب..بله فرستادنشون.. اتفاقا پیش پای شما رسیدن و توی اتاق نشیمن منتظر ورود شما هستن.
- خوبه. من میرم بالا، راهنماییش کن تا بیاد توی اتاقم
- چشم.
جوزف با استرس سرش رو خم کرد و سپس بالا اورد، به رفتن اربابش نگاه کرد و بعد با پاهایی که لرزش خفیفی داشتن، سمت اتاق نشیمن رفت تا به فرد جدیدالورود اطلاع بده که باید به اتاق رییسش بره.
YOU ARE READING
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romance_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...