🐞اترس🐞
وقتی توی بغلم به گریه افتاد تازه عمق ماجرا رو درک کردم.
محکم تر بغلش کردم و با تموم وجودم درد مردم رو حس کردم.
شکستی که ازش حرف میزد رو نچشیده بودم اما درموردش زیاد داستان و ماجرا و رویا و حقیقت هست و میدونم چه سخته عشقی که براش جون میدی دیگه کنارت نباشه!از دو طرف صورتش گرفتم و به چشای پرشده اش خیره شدم.
شکمم پیج میخورد.
لبخندی به این واکنش شیرین بچهمون زدم.
دستش رو گرفتم و سمت شکمم بردم و لب زدم:
انگاری نگرانته!تکخنده ای با عشق زد و جلوی پاهام زانو زد و لباش رو روی شکمم نشوند و عمیق بوسید و خیره به چشام لب زد:
عاشقتونم...خیلی خاطرتون برام عزیزه...دیگه نمیخوام از دست بدم چیز هایی رو که از همه چیز توی این دنیا برام مهم ترن!قطره اشکی با عشق روی صورتم چکید رو پاک کردم و سری تکون دادم و گفتم:
عمو کوچیکم رو خیلی دوستش داشتی؟!نگاهی ناراحت بهم انداخت که لبخندی مطمئن بهش زدم و گفتم:
میخوام فقط بدونم مرده من چقدر میتونست عاشق باشه...برای منم همینقدر عاشق بوده یا نه؟!دست هام رو گرفت و میون انگشت های بزرگ و کشیده و مردونه اش فشرد و گفت:
اگه عشق رو بشه اینجوری تعبیر کرد که صدای نفس و ضربان قلبش و اصلا صداش بشه موسیقی موردعلاقه ات و آغوشش بهترین خونه ی دنیات و بوسیدنش هم انرژی برای زنده موندن...بلند شد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و نفسی عمیق کشید و لب زد:
من همه ی اینا رو توی یه کوچولویه برفیه مو طلاییه خوشگله لوس پیدا کردم...خیره به چشام لبخندی زد و ادامه داد:
که اسمش اترسه!با ذوق و عشق به حرفش خندیدم و سریع روی نوک انگشت های پاهام وایسادم و لبام رو به لباش رسوندم که خندید و عمیق لبام رو بوسید!