🐞57🐺

178 30 0
                                    


🐺علی احسان🐺

با صدای شلیکی از بوسه دست کشیدیم.
اترس ترسیده از بازوم چنگی گرفت و گفت:
علی بگو تمومش کنن...

دوباره و دوباره صدای شلیک اومد.
باچشای به خون نشسته سمت پنجره رفتم و دیدم که حسابی مشغول تیراندازی هستن.
علی و رضا همه رو زده بود و اون پیرمرد هم توی تراس یکی از اتاق هاش پنهان شده بود و تیراندازی میکرد.
با نفرت رد اتاقش رو توی ذهنم مرور کردم.
باید میرفتم میرفتم اون طرف عمارت.
اترس متوجه ی نگاهم و منظورم شد و با گریه از پیرهنم چنگی گرفت و گفت:
علی...احسان...لطفا نه...هق...علی...

بی توجه بهش و تنها تشنه به خون اون پیرمرد ضامن تفنگم رو کشیدم و از اتاق خارج شدم.
اترس دنبالم میدویید و تند تر میرفتم تا بهم نرسه.
از پله ها بالا رفتمو خودم رو به همون قسمتی که اون عوضی رفته بود رسوندم.
اترس پشت سرم میدویید و خواهش میکرد اینکار رو نکنم.

مجبور شدم!
مجبور شدم که مانع اومدنش بشم!
به طرفش برگشتم و از بازوش گرفتم.
با گریه سعی داشت از حصار دستم خلاص بشه اما با هر زوری که بود سمت یکی از اتاق ها بردمش و وارد اتاق که شدیم سمت تخت بردمش و کمربندم رو باز کردم و دستش رو به یکی از میله های گوشه ی تخت بستم.
با گریه تقلا کرد و گفت:
علی...هق...نه...احسانم...هق...نکشش...هق...چون بچهمون...هق...

غریدم:
اترسسسس...نگو منعم نکن از چیزی که باید چند سال پیش اتفاق میوفتاد و نشد!

این حرفم مصادف شد با باز شدن در و صدای شلیک!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ